فراموش کردم
اعضای انجمن(187) ارتباط با مدیریت انجمن طریقه آپلود عکس ، فیلم وموسیقی میانالی از نگاهی متفاوت طریقه قرار دادن موسیقی و کلیپ در مطلب
جستجوی انجمن
حسین32 (hossein32 )    

داستان کوتاه دو سرباز

درج شده در تاریخ ۹۰/۱۰/۱۰ ساعت 12:24 بازدید کل: 520 بازدید امروز: 80
 

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود

 

یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند . 

 

مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟ 

 

دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی ! 

 

حرف های مافوق ،اثری نداشت ،سرباز به نجات دوستش رفت .

 

به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند . 

 

افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت : 

 

من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، دوستت مرده ! 

 

خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی ! 

 

سرباز در جواب گفت : قربان ارزشش را داشت . 

 

- منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟ می شه بگی ؟ 

 

سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم

هنوز زنده بود ، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم !  اون گفت : جیم .... من می دونستم که تو به کمک من میایی ...

 

http://ramzemasti.blogfa.com/post-62.aspx

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۰/۱۰/۱۰ - ۱۲:۲۴
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (2)