عطسه صبر
یک، دور سه، چهار ... چهارتا عطسه پشت سر هم، خیلیه! به نظر نمی آید سرما خورده باشد. جوان سرحال و قدکشیده ای است. از ریش های کم پشت و نرمش، و سبیل های سبز نشده اش، می خورد که ١۴یا ١۵سالش باشد. خودش هم تعجب کرده است. یک لحظه می ایستد، ظاهرا توی جیبهایش دنبال دستمال می گردد. چیزی پیدا نمی کند و به آستین پیراهن گل گلی اش قناعت می کند. هنوز ایستاده است. گمانم هنوز دارد به حکمت عطسه هایش فکر می کند. سرش را بالا می آورد و با انگشتهای وسطی اش بالای خرخره اش را می خاراند. یک ١٠، ٢٠ ثانیه ای است که در همین حالت است. بعد مثل اینکه از چیزی شرمنده شده باشد، سرش را پایین می اندازد. راهش را کج می کند و به جای خیابان گیشا به سمت میدان انقلاب می رود. فکری موندم که چرا این کار را کرد.
هان حالا یادم آمد. حتما به خاطر عطسه صبر بوده. زمان ما می گفتند وقتی قبل کاری عطسه کنی، حکمتش اینه که باید در موردش صبر کنی. این قدیمی ها هم دلشون خوش بوده است ها! برای هر چیز حکمت در می آوردند. ما هم چه ابله بودیم جوانی-ها مون یه این مزخرفات دل می بستیم. یک زمانی من هم باورم شده بود. هر وقت عطسه می کردم، خیال می کردم این یک تلنگر از طرف خداست تا به هوشت بیاره که داری یک کاری را اشتباه انجام میدهی. بعد از یک مدتی که یه محل نگذاشتنش عادت کردم، دیگر عطسه ای هم در کار نبود. آره، الان خیلی وقته که دیگر اصلا عطسه صبر نکردم. هه، اگر ننه آقام، خدا بیامرز، الان زنده بود می گفت ننه هی از این گوش گرفتی از اون گوش بدر کردی، تا خدا هم تو رو به حال خودت ول کرده. هه هه، چه مزخرفاتی، اینکه دیگر عطسه نمی کنم، حتما یک دلیل علمی داره، بی خودی چرا هی پای این خدا رو وسط می کشیم؟!
یک لحظه احساس ضعف می کنم. مثل اینکه جریان این عطسه، یکهو توی دلم را خالی کرده باشد. دستم را به دیوار تکیه می دهم و همانجا کنار نرده های دانشگاه تهران می نشینم. توی همین فکرهام که مرد میان سالی با کت و شلوار اتو کشیده از در دانشگاه بیرون می آید. مردکی خوش تیپ با ریش های آب تراش کرده و لپ های گل انداخته است. باید استادی، چیزی باشد. دارد یه طرف گیشا می رود که ناگهان یک عطسه می کند. عطسه اش هم مثل خودش، با کلاس و بی صدا است. خیلی با وقار یک دستمال سفید گلدوزی شده از جیب داخل کتش در می آورد و با آن بینی محترمش را تمیز می کند. یک لحظه مکث می کند ... مثل این است که به تردید افتاده باشد، سرش را کمی بالا می آورد و با انگشتانش وسطی اش، بالای خرخره اش را می خاراند. فکر کنم به عطسه فکر می کند. یعد یک ته خنده تلخی می کند و سرش را چند بار تکان می دهد. دستمال اش را دوباره تا کرده، توی جیب کتش می گذارد. بعد با قدمهای استوارتر از گذشته، راهش را یه سمت خیابان گیشا پی می گیرد.
یه خودم می آیم. متوجه می شوم که دارم با انگشتهای وسطی ام قسمت بالای خرخره ام را از لابه لای محاسن سفیدم، می خارانم. یک جورهایی دلم برای عطسه صبر تنگ شده است. دستم را یه دیوار می گیرم و با یک یا علی بلند می شوم. ای جوانی کجایی که یادت به خیر. راهم را کج میکنم و یه سمت میدان انقلاب می روم. نمی دانم چرا، شاید فکر می کنم این جوری چراغ سبزی به عطسه صبر نشان می دهم. سرم را پایین می اندازم و دست به دیوار به راهم ادامه می دهم
http://namehaye-khatkhati.persianblog.ir/post/216/