جوانی بود مغرور ولابالی که در هیچ یک از امور زندگی احساس مسئولیت نمی کردو تنها هنرش اذیت مردم محل بود. اهالی محل که از دست او عاصی بودند پیش کدخدا رفته واز وی استمداد طلبیدند. کدخدا آدم دنیا دیده ای بود پیشنهاد داد تا برای جوان شرور زن بگیرند و اهالی پذیرفتند واز دختران محل همسری برایش برگزیدند. اندک زمانی از این موضوع میگذشت صبح یکی از روزها جوان برای تهیه نان ودیگرمایحتاج زندگی به کوچه رفته بود که سگ محله به پر وپای جوان پیچید وجوان بعد چندتا چیخه گفتن دید سگ رهایش نمیکند گفت الان پیش کد خدا میروم و به او میگویم برایت زن بگیرد که سگ چهار پا ، باشنیدن حرف جوان سریع گریخت.(کشکول)