بسیاری از ما ایرانیان دچار «اسکیزوفرنی فرهنگی» هستیم. وجودی یکدست و همنوا نداریم. ابعاد ناهمسو و آشتی ناپذیری در خود داریم. دوپارگیها و بلکه صدپارگیهای فراوان در نظام باوری ما هست. وجود ما مثل ارکستی شده است بیرهبر و بینظام. هر کسی ساز خود را میزند.
دوستی داشتم که هیچ باور دینی نداشت و همهی عقاید دینی را زیر سؤال میبُرد و زمانی که برایش مشکلی روی داد از اقوامش در ایران خواست که برای او سفرهی نذری پهن کنند. کسی را میشناسم که بنیادهای دینی را باور نداشت و نماز نمیخواند، اما ایام عزاداری نمیتوانست خانه بماند و یک حسّ ناگفتنیای او را به میان جماعت عزا دار سوق میداد.
نه اینکه از سرِ مطامع دنیوی و یا نفاق و تزویر باشد. نه. در وجود ما پارههای راستنامدنی و ناهمدستِ فراوانی هست. باورها، عواطف و رفتارهایی که ناسازوارهاند. تلائم ندارند. همدیگر را پس میزنند. اما عجیب است که به راحتی همهی آنها را در خانهی وجود خویش جا دادهایم. آیا همهی آنها را جا دادهایم چون به همهشان یک جاهایی نیاز داریم؟ چون خرسندیِ وجودی و روانی ما نیازمندِ تکههایی از همهی آنهاست؟ شاید.