نپرس
نپرس...همین خوبی؟ همین کجایی؟ اینروزها سوال بدی است...
![](http://www.speakfa.com/i/attachments/1/1345128614973031_orig.jpg)
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم بهمن 1392ساعت 22:38 توسط آرنیکا | نظر بدهید
تابستان!!!
تابستان حالا که داری میری بذار بگم:روزهای گرمت بدون او....
"سرد"گذشت
![](http://www.akslar.com/wp-content/uploads/2012/09/91.jpg)
+ نوشته شده در چهارشنبه دهم مهر 1392ساعت 19:2 توسط آرنیکا | نظر بدهید
هنوزبی قرارم به یاد نگاهت نشستم تو بارون بازم چشم به راهت
+ نوشته شده در جمعه بیست و پنجم مرداد 1392ساعت 18:42 توسط آرنیکا | 3 نظر
خلاصه ی زندگی
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم مرداد 1392ساعت 20:11 توسط آرنیکا | یک نظر
بارون
بارونو دوست دارم هنوز چون تورو یادم میاره
![](http://www.ferme.it/images/journal/rain.jpg)
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم مرداد 1392ساعت 23:5 توسط آرنیکا | یک نظر
خانه ی دلهایمان...
آدم ها همه می پندارندزنده اند.
برای آنهاتنها نشانهی حیات بخار گرم نفسشان است!
کسی از کسی نمیپرسد:آهای فلانی!
از خانه ی دلت چه خبر؟
گرم است؟
نوری دارد هنوز...؟
+ نوشته شده در جمعه هجدهم مرداد 1392ساعت 22:41 توسط آرنیکا | 2 نظر
+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم مرداد 1392ساعت 22:52 توسط آرنیکا | 4 نظر
گاهی...
گاهی آدم به جایی میرسد که دست به خودکشی میزند...
نه اینکه تیغ بردارد رگش را بزند...
نه...
قید احساسش را میزند...
+ نوشته شده در سه شنبه پانزدهم مرداد 1392ساعت 15:59 توسط آرنیکا | 3 نظر
میخواهی بروی؟
میخواهی بروی؟بهانه میخواهی؟بگذار من بهانه را دستت دهم...برو...هرکس پرسید
چرا؟...بگولجوج بود!همیشه سرسختانه عاشقم بود...بگو دروغ میگفت!میگفت هرگز
ناراحتم نکردی...بگودرگیر بود!همیشه درگیر نگاهم بود...بگو بی احساس بود!به همه
ی فریاد ها توهین ها واخم هایم فقط لبخند میزد...بگو او نخواست!نخواست کسی
جزمن دردلش خانه کند...
![](http://deldadeha.ir/wp-content/uploads/22.jpg)
+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم مرداد 1392ساعت 15:2 توسط آرنیکا | یک نظر