فراموش کردم
رتبه ویژه: 5
رتبه کلی: 163


درباره من
عشق آبی (inter )    

دروغ هـــــای مـــــادرم ...

درج شده در تاریخ ۹۲/۱۲/۰۲ ساعت 09:48 بازدید کل: 235 بازدید امروز: 233
 

دروغ هـــای مــــادرم

........
 
فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.
 
و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت وقدری بزرگترشدم.
 
مادرم کارهای منزل راتمام می‎کرد
 
و بعدبرای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت.
 
مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تارشد و نموّ خوبی داشته باشم.
 
یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند.
 
به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد
 
و دو ماهی را جلوی من گذاشت.
 
شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.

مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود
 
جدا می‎کرد و می‎خورد؛
 
دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.
 
ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند.
 
امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:

"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛
 
مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟"
 
و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

........
 
قدری بزرگتر شدم
 
و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم
 
که وسایل درس و مدرسه بخریم.
 
مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید
 
 که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد
 
و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.
 
شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید.
 
مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم.
 
از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم
 
و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند.
 
ندا در دادم که،
 
"مادر بیا به منزل برگردیم؛دیر وقت است و هوا سرد.
 
بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:

"پسرم، خسته نیستم.
 
" و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

........
 
به روزآخر سال رسیدیم ومدرسه به اتمام می‎رسید.
 
اصرارکردم که مادرم بامن بیاید.
 
من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد.
 
موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید،
 
از مدرسه خارج شدم.

مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد.
 
در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم.
 
از بس تشنه بودم سر کشیدم تا سیراب شدم.
 
مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت.
 
نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛
 
فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم،
 
"مادر بنوش." گفت:

"پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم.
 
" و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

........
 
بعد از درگذشت پدرم،
 
تأمین معاش به عهده مادرم بود؛
 
بیوه ‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء اوقرار گرفت.
 
می‏بایستی تمامی نیازهارا برآورده کند.
 
زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم.
 
عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما.
 
غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد.
 
وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود،
 
به مادرم نصیحت کردکه با مردی ازدواج کند
 
که بتواند به ما رسیدگی نماید،
 
 چه که مادرم هنوز جوان بود.
 
امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:

"من نیازی به محبّت کسی ندارم..."
 
و این پنجمین دروغ او بود.

*************************************
درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎ التّحصیل شدم.
 
براین باور بودم که حالا وقت آنست که مادرم استراحت کند
 
و تأمین معاش را به من واگذار نماید.
 
سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست
 
به در منازل مراجعه کند.
 
پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید
 
و فرشی درخیابان می‏انداخت و می‏فروخت.
 
وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفه من بداند
 
که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:

"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم.
 
" و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

........
 
درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم.
 
یک شرکت آلمانی مرابه خدمت گرفت.
 
وضعیتم بهتر شدوبه معاونت رئیس رسیدم.

احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است.
 
در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی
 
بدیعی که سراسرخوشبختی بود.به سفرها می‏رفتم.
 
با مادرم تماس گرفتم ودعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند.
 
امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:

"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم."

و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

........
 
مادرم پیرشد و به سالخوردگی رسید.

به بیماری سرطان دچارشدولازم بودکسی ازاومراقبت کند
 
و درکنارش باشد.امّاچطورمی‏توانستم نزداو بروم
 
که بین من و مادرعزیزم شهری فاصله بود.همه
 
 چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم.
 
دیدم بربستربیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید،
 
تبسّمی برلب آورد.
 
درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند.
 
سخت لاغرو ضعیف شده بود. این آن
 
مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک ازچشمم روان شد.
 
امّا مادرم درمقام دلداری من بر آمد و گفت:
 
"گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم."
 
 و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

........
 
وقتی این سخن را برزبان راند،
 
دیدگانش را برهم نهاد و دیگر هرگز برنگشود.
 
جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.

این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم
 
که در زندگی ‎از نعمت وجود مادر برخوردارند.
 
این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.

این سخن را با کسانی می‎گویم که ازنعمت وجود مادر محرومند.
 
همیشه به یاد داشته باشید
 
که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده
 
 است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.
 
 
این مطلب توسط علیرضا رستمی کیا بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۲/۱۲/۰۲ - ۱۰:۱۰
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
3
4
1 2 3 4


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
کاربران آنلاین (0)