12سالم بود در یکی از روستاهای میانه زندگی می کردیم نسبتا از نظر اقتصادی وضعمون خوب
بود در یک روز گرم تابستان تب ولرز شدیدی سراغم اومده بود از صبح تا ظهر کار کشاورزی کرده بودم
خسته و مریض حال افتاده بودم پدر بزرگم از دور صدام کرد باری را از باغ به خونه ببرم نای بلند شدن نداشتم
به داداش...
تاریخ درج: ۹۰/۰۸/۰۶ - ۰۰:۱۲
( 13 نظر , 529
بازدید )