گاهی...
گاهی میشه که همه ی اون آدمهایی که یه روزی دوستشون داشتی
یا به نوعی روشون حساب میکردی تو زرد از آب درمیان ...
دلت از هر چی آدمه تو دنیا میگیره ..
گاهی می بینی همه ی اونایی که یه روزی ازشون بدت می اومد
حتی دوست نداشتی به قول خودت قیافه ی نحسشون رو سالی یه بارهم ببینی
اونقدر بهت نزدیک شدند اونقدر تو سرنوشتت گره خوردند که خودتم یادت میره
که از کی بیزار بودی و به کی دلبسته !
گاهی اونقدر از این دنیا خسته میشی که
دلت می خواست یا تو نبودی یا این آدمای مزخرف اطرافت!
آرزو میکنی فقط واسه همین یه لحظه کسی وارد اتاقت نشه و وظیفه هاتو بهت یاد آوری نکنه
تا اون یه قطره اشکی که خیلی وقته تو چشمات خشکیده از گونه هات سرازیر شه !
بهونه ی همه چی و همه کس رو می گیری مثل بچگیات! دلت واسه اون موقع ها هم تنگ
میشه که هیچ چی حالیت نبود تنها چیزی که واسش اشک میریختی اسباب بازی و توپ و پفک
بود وزمین خوردن هایی که هنوزهم جای زخماش رو تنت خود نمایی میکنه!
گاهی هم دوست داری عاشق بشی ولی...
تو همون اوایل رویا می مونی چون همیشه از عشق
می ترسیدی همیشه عشق رو برابر با خیانت میدونستی !
چون دیدی همه اون آدمهایی که یه روزی دوستشون داشتی واسه دیدنشون پر پر میزدی دلت
راه وبیراه هواشونو میکرد طبل توخالی شدند تو زرد از آب در اومدن