به نام خدا
***
با سلام خدمت دوستان
میخوام یبار دیگه خاطره ای رو که در تاریخ 91.11.6 داشتیم براتون تعریف کنم
راستی اول از خودم تشکر میکنم که پیشنهاد این برنامرو دادم
و بعد خاطررو از رضا امامی که با پزی که از دوربینش داد مارو ترکوند شروع کنم
و البته اینم بگم فراز احمدی از ترس دونگ از غافله جاموند.
خلاصه بریم سر اصل مطلب..
من روز چهارشنبه یه پیشنهادی به مهدی نصیری دادم که اونم از بدروزگار جدی گرفت
و اولین نفری که از این پیشنهاد خبردار شد سلطان احساس یعنی سجاد غمسوار بود
و اونم با مشورت با پرفسور جلال علی اصغری مسئلرو به گوش رضا پیکسل رسوندن
...
در عرض 4 یا 5 ساعت بهم یه پیام از طرف مهدی درباره لیست اسامی رسید که آماده حرکتن
من با دیدن این اسامی رفتم تو فکر سفر قبلی و پیشنهاد رضا (رضا دارم برات )
بله دوستان خدابگم مهدیرو چیکار کنه..
تا اینجای خاطرم فعلا 5 نفریم (منه آشخور . مهدی ونداد . رضا پیکسل . سجاد زغال فروش. پرفسور جلال.)
من بعده کلی فکر (البته فکر میگم ها ) به این نتیجه رسیدم که پشنهادیرو که خودم دادم و باید پاش واستم
ولی از نوع جدیدش که اسمش (پیچوندنه )
خلاصه به مهدی زنگ زدم و گفتم پنج نفر کمه و باید 15 نفر جور کنی
اولش خیلی متعجب شد ولی بعد یه نیشخندی زد و گفت ، خبرت میکنم
من شاد بودم ولی در عین حال نگرانه ، (خبرت میکنم ) مهدی بودم
که بعد چندساعت فهمیدم نگرانیم بیجا نبوده و مهدی بهم زنگید و با لحن عجیبی گفت همه چی حله
باور کنین انگار چندسطل آب گرم ریختن رو سرم(یا حضرت عباس عجب غلطی کردم )
بله دیگه تسلیم شده بودم که تو یه لحظه یه نفر به فکرم اومد که میتونست کمکم کنه
اون یه نفرم جابرخوشگله بود ( بابا همون جابر جهانگیری دیگه )
به مهدی زنگ زدم و گفتم اگه جابر نیاد من نمیام
مهدی پرسید خب جابر مگه نمیاد؟منم گفتم جابر برا شنبه امتحان داره و نمیتونه بیاد (البته واقعا امتحان داشت)
خلاصه مهدی و پلفسور جلال با حاج رضا میرن رو مخ جابر که بیاد ولی بیچاره جابر که امتحان داره قبول نمیکنه
ولی پلفسور با یه جمله کلا جابرو متحول میکنه و بهش میگه (حسین بعد یه هفته دیگه تو جمع ما نیست )
جلال یعنی چی؟(نکنه میمیره؟)
اونم که سادس و قبول میکنه ..
خلاصه دیگه مثل اینکه باید میرفتیم و بهونه ای نبود
با مهدی رفتیم خرید و برگشتنی یه سر به هادی 18 و سعید صالحی زدیم
که زمانارو به اونا خبر بدیم که تو بین حرفامون سعید یه سوال عجیبی کرد ؟ آقا با چه ماشینی میریم ؟
من موندم آخه این مغز کل این 15 نفرو بجز مینیبوس میخواد کجا جا بده
شایدم انتظار داشت یه ماکسیمایی و بنزی برا تصدیقش بیاریم ها؟؟؟؟؟؟
خلاصه قرارمون ساعت هشت صبح بود که حاج رضا ساعت هشت و نیم تازه از خواب بیدار شد
و بقیه بچه هارو بیدار کرد
ولی بیچاره سجادو من و مهدی که از صبح ساعت هفت بیداریم و همش استرس..
خدا به هیچ مسلمونی چنین گردش مصیبت بار، با این ارازل اوباش رو قسمت نکنه
خلاصه با کلی دنگ و فنگ آخرسر رسیدیم به مقصد و دردسرهامون از دوربین رضا شروع شد
آقا چشمتون روز بد نبینه ...
هرکی برا خودش یه گروه تشکیل داد و رفت پی عکس گرفتن
و منو سجاد و جلال یه دوپینگی کردیم برا آماده شدن برا کوهنوردی
آی جاتون خالی ..
البته جا داره از امیر قرداغی که تدارکات به عهدش بود تشکر کنم
و البته آخرسر هم به دردش خورد (آخر سرو میگم از چه لحاظ)
خلاصه وقت این شد که از رودخونه رد شیم اونور و بریم سرکوه که بازم سرو کله رضا پیدا شد
و بچه هارو منحرف کرد
ولی الهی فدای شجاعت خودم و سجاد بشم که رفتیم اونطرف و یه پز جانانه به اینا دادیم
که خودشون داوطلبانه اومدن
من باز تو کار رضا مونده بودم که داخل آبم این عکس گرفتنو بیخیال نمیشد
مهدی هم که دعا دعا میکرد یه اتفاقی اونور آب بیوفته و از کوهنوردی جیم بشه و برگرده که دعاشم برآورده شد
و با خودش چندنفر دیگرو هم کشوند برد
خلاصه ما رفتیم سرکوه و برگشتیم و بقیه همچنین در حال ژس گرفتن برا عکس بودن
بجان خودم اینا که اونجارو واسه خودشون کرده بودند یپا آتلیه و کارشون از ژس گرفتن عادی گذشته بود
و یواش یواش از حرکات حیوونا برا عکس گرفتن الگو برداری میکردند...
اگه حرف ناهارو پیش نمیکشیدم اینا میخواستن تا ساعت 5 همینطور به مانکن بازی هاشون ادامه بدن
ولی وقتی که حرف ناهار شد همه یاد مامانشون افتادن
بازم برم مرام سجاد و خودمو که بچه ی مردمو از گشنگی نجات دادیم
البته دست سعید و پرفسورم درد نکنه که از خوردن کم نمی آوردن
خلاصه ناهارو با عکاسی رضا ،غرغر مهدی، دستای سوخته سجاد سر منقل و اس ام اس های پنهانی جابر،
ماتم غریبانه محسن و کُردی قاسم کوفت کردیم
بعده ناهار مهدی شلوار تنهایی هایش را پوشید(همون کردی خودمون)
خب بازی شروع شد!
ولی بدون حضور امیر قره داغی که اون در حالی که بازی نمیکرد بیشتر حال میکرد،
البته کیف امیرم یه جریاناتی هم داش که از گفتنش معذورم
بعده نیم ساعت از بازی دیدیم سجاد در عالم حپلوت سیر میکرد
و اینم از دردسر دوپینگ هایی هست که همه احساساتیا گرفتارشن
البته این بیماری مضر داره رواج پیدا میکنه و گریبان گیر مهدی و رضا هم شده
یادش بخیر
کم کم بچه ها پراکنده شدن ...
یکی عکس مینداخت
یکی با غمهاش سیر(دود) میکرد
یکی با گریه هاش میخندید
یکی به خاطر معرفتش مرام دیگری رو خورد نمیکرد
و یکی و یکی و یکی
.
.
.
.
جلالم فکر وام ازدواجش بود
****
بالاخره
همه خسته و کوفته اومدیم ولو شدیم یه جا ، و منم از فرصت نهایت سوءاستفادرو کردم و
....
استارت اکادمی رقصو زدم
اینام که از خدا خواسته منتظر یه اشاره بودن
واه واه
چشتون روز بد نبینه
مهدی با کردیش کردی میرقصید
هادی 18 بندری حال میکردم
جلال آذری میترکوند
جابر نکو که بابا کرم شده بود
سعید صالحی مجسمه میرف
قاسمم که خودشو تکون میداد کلی بود
خلاصه مهدی با کلی اسرار تونس رضارو راضی کنه بیاد وسط ولی رضا یه درخواست خاصی داشت!!!
اونم آهنگی از مجید خراطها
آقا ما موندیم تو کف مگه مجیدم شاد میخونه
رضا اگه نمیخوای برقصی خوب بگو نمیرقصم این چه درخواستیه
دیگه چاره ای نبود رضا با آهنگ کنسل مجید شروع کرد به رقصیدن
در همین بین سجاد که مشکوک میزدو یه چن دیقه ای بود جیم زده بود از راه رسیدو گفت؟!
بابا پاشین جم کنین این چه آهنگیه رضا تو داری میرقصی
آهنگ یالان محسن یگانرو بذار میخوام خودم بترکونم
البته نمیدونم از چه طریقی شارژ شده بود
حالا سجاد جریان یالان چی بود؟ من هنوز تو هنگم ها
سجاد که میخواست شروع کنه به رقصیدن صدای بوق ماشین اومد...
حیف
(اینم از لوتیای جممون)
خلاصه هممون بندو بساطمونو جم کردیم رفتیمو سوار ماشین شدیم که یه دفه صدای گریه رضا رو شنیدیم
که قصد رفتن نداشت و نشسته بود وسط جاده
ولی خدا وام ازدواج این جلالو روبرا کنه،رفتو رضا رو راضی کردو سوار ماشین کردشو راه افتادیم
از صب انرژی این ارازل تخلیه نشده بود باز تو ماشین عکس میگرفتنو میگفتنو میخندیدن
تو 5 کیلومتری میانه بودیم که یه دفه
رضا گف!
دونگلاری گلون یوخاری= بچه ها دونگاتونو بیاین بالا
نمی دونم چی شد همه خفه خون گرفتن
دیگه از هیچکس صدایی در نیومد مثه بچه مدرسه ای ها صاف نشسته بودن
تو این بین جلال گفت آقا همه مهمون من
(جونه من شجاعتو حال میکنی) البته بعده چن دیقه نظرش عوض شد
و رضا با کلی دردسر، دنگارو از بچه ها گرف و فکر منو از بابته پولی که خرج کرده بودم راحت کرد
اووووووف
هم من خسته شدم همین کیبرد بدبخت ولی اگه یکی از دپینگای سجادو بزنم بالا ، همه چی حله
حالا از شوخی گذشته ولی کاش اینو همیشه یادمون باشه
ما هرروز میمیریم ، برای یک روز زندگی
پس بیخیال غم
.
.
.
.
.
همین