فراموش کردم
اعضای انجمن(108) ارتباط با مدیریت انجمن طریقه آپلود عکس ، فیلم وموسیقی میانالی از نگاهی متفاوت طریقه قرار دادن موسیقی و کلیپ در مطلب
جستجوی انجمن
حسین.جوانمردی (javanmar )    

نشست بهترین های میانالی در خارج از شهر

درج شده در تاریخ ۹۱/۱۱/۱۲ ساعت 18:33 بازدید کل: 3294 بازدید امروز: 264
 

به نام خدا

***

با سلام خدمت دوستان

میخوام یبار دیگه خاطره ای رو که در تاریخ 91.11.6 داشتیم براتون تعریف کنم

راستی اول از خودم تشکر میکنم که پیشنهاد این برنامرو  دادم{#}

و بعد خاطررو از رضا امامی  که با پزی که از دوربینش داد مارو ترکوند شروع کنم {#}

و البته اینم بگم فراز احمدی از ترس دونگ از غافله جاموند.{#}

خلاصه بریم سر اصل مطلب..

من روز چهارشنبه یه پیشنهادی به مهدی نصیری دادم که اونم از بدروزگار جدی گرفت {#}

و اولین  نفری که از این پیشنهاد خبردار شد سلطان احساس یعنی سجاد غمسوار بود {#}

و اونم با مشورت با پرفسور جلال علی اصغری مسئلرو به گوش رضا پیکسل رسوندن{#}

...

در عرض 4 یا 5 ساعت بهم یه پیام از طرف مهدی درباره لیست اسامی رسید که آماده حرکتن {#}

من با دیدن این اسامی رفتم تو فکر سفر قبلی و پیشنهاد رضا (رضا دارم برات )

بله دوستان خدابگم مهدیرو چیکار کنه..

تا اینجای خاطرم فعلا 5 نفریم (منه آشخور . مهدی ونداد . رضا پیکسل . سجاد زغال فروش. پرفسور جلال.)

من بعده کلی فکر (البته فکر میگم ها ) به این نتیجه رسیدم که پشنهادیرو که خودم دادم و باید پاش واستم

ولی از نوع جدیدش که اسمش (پیچوندنه ) {#}

خلاصه به مهدی زنگ زدم و گفتم پنج نفر کمه و باید 15 نفر جور کنی{#}

اولش خیلی متعجب شد ولی بعد یه نیشخندی زد و گفت ، خبرت میکنم{#}

من شاد بودم ولی  در عین حال نگرانه ، (خبرت میکنم ) مهدی بودم

که بعد چندساعت فهمیدم نگرانیم بیجا نبوده و مهدی بهم زنگید و با لحن عجیبی گفت همه چی حله{#}

باور کنین انگار چندسطل آب گرم ریختن رو سرم(یا حضرت عباس عجب غلطی کردم ){#}

بله دیگه تسلیم شده بودم که تو یه لحظه یه نفر به فکرم اومد که میتونست کمکم کنه

اون یه نفرم جابرخوشگله بود ( بابا همون جابر جهانگیری دیگه ){#}

به مهدی زنگ زدم و گفتم اگه جابر نیاد من نمیام{#}

مهدی پرسید خب جابر مگه نمیاد؟منم گفتم جابر برا شنبه امتحان داره و نمیتونه بیاد (البته واقعا امتحان داشت)

خلاصه مهدی و پلفسور جلال با حاج رضا میرن رو مخ جابر که بیاد ولی بیچاره جابر که امتحان داره قبول نمیکنه

ولی پلفسور با یه جمله کلا جابرو متحول میکنه و بهش میگه (حسین بعد یه هفته دیگه تو جمع ما نیست )

جلال یعنی چی؟(نکنه میمیره؟){#}

اونم که سادس و قبول میکنه ..

خلاصه دیگه مثل اینکه باید میرفتیم و بهونه ای نبود

با مهدی رفتیم خرید و برگشتنی یه سر به هادی 18 و سعید صالحی زدیم{#}

که زمانارو به اونا خبر بدیم که تو بین حرفامون سعید یه سوال عجیبی کرد ؟ آقا با چه ماشینی میریم ؟

من موندم آخه این مغز کل این 15 نفرو بجز مینیبوس میخواد کجا جا بده{#}

شایدم انتظار داشت یه ماکسیمایی و بنزی برا تصدیقش بیاریم ها؟؟؟؟؟؟

خلاصه قرارمون ساعت هشت صبح بود که حاج رضا ساعت هشت و نیم تازه از خواب بیدار شد

و بقیه بچه هارو بیدار کرد{#}

ولی بیچاره سجادو من و مهدی که از صبح ساعت هفت بیداریم و همش استرس..{#}

خدا به هیچ مسلمونی چنین گردش مصیبت بار،  با این ارازل اوباش رو  قسمت نکنه

خلاصه با کلی دنگ و فنگ آخرسر رسیدیم به مقصد و  دردسرهامون از دوربین رضا شروع شد

آقا چشمتون روز بد نبینه ...

هرکی برا خودش یه گروه تشکیل داد و رفت پی عکس گرفتن

و منو سجاد و جلال یه دوپینگی {#}  کردیم برا آماده شدن برا کوهنوردی

آی جاتون خالی ..{#}

البته جا داره از امیر قرداغی که تدارکات به عهدش بود تشکر کنم

و البته آخرسر هم به دردش خورد (آخر سرو میگم از چه لحاظ)

خلاصه وقت این شد که از رودخونه رد شیم اونور و بریم سرکوه که بازم سرو کله رضا پیدا شد

و بچه هارو منحرف کرد{#}

ولی الهی فدای شجاعت خودم و سجاد بشم که رفتیم اونطرف و یه پز جانانه به اینا دادیم

که خودشون داوطلبانه اومدن{#}

من باز تو کار رضا مونده بودم که داخل آبم این عکس گرفتنو بیخیال نمیشد{#}

مهدی هم که دعا دعا میکرد یه اتفاقی اونور آب بیوفته و از کوهنوردی جیم بشه و برگرده که دعاشم برآورده شد

و با خودش چندنفر دیگرو هم کشوند برد{#}

خلاصه ما رفتیم سرکوه و برگشتیم و بقیه همچنین در حال ژس گرفتن برا عکس بودن{#}

بجان خودم اینا که اونجارو واسه خودشون کرده بودند یپا آتلیه و کارشون از ژس گرفتن عادی گذشته بود

و یواش یواش از حرکات حیوونا برا عکس گرفتن الگو برداری میکردند...

اگه حرف ناهارو پیش نمیکشیدم اینا میخواستن تا ساعت 5 همینطور به مانکن بازی هاشون ادامه بدن

ولی وقتی که حرف ناهار شد همه یاد مامانشون افتادن {#}

بازم برم مرام سجاد و خودمو که بچه ی مردمو از گشنگی نجات دادیم

البته دست سعید و پرفسورم درد نکنه که از خوردن کم نمی آوردن{#}

خلاصه ناهارو با عکاسی رضا ،غرغر مهدی، دستای سوخته سجاد سر منقل و اس ام اس های پنهانی جابر،

ماتم غریبانه محسن و کُردی قاسم کوفت کردیم {#}

بعده ناهار مهدی شلوار تنهایی هایش را پوشید(همون کردی خودمون)  {#}

خب بازی شروع شد!

ولی بدون حضور امیر قره داغی که اون در حالی که بازی نمیکرد بیشتر حال میکرد،{#}

البته کیف امیرم یه جریاناتی هم داش که از گفتنش معذورم{#}

بعده نیم ساعت از بازی دیدیم سجاد در عالم حپلوت سیر میکرد {#}

و اینم از دردسر دوپینگ هایی هست که همه احساساتیا گرفتارشن{#}

البته این بیماری مضر داره رواج پیدا میکنه و گریبان گیر مهدی و رضا هم شده{#}

یادش بخیر {#}

کم کم بچه ها پراکنده شدن ...

یکی عکس مینداخت {#}

یکی با غمهاش سیر(دود) میکرد{#}

یکی با گریه هاش میخندید{#}

یکی به خاطر معرفتش مرام دیگری رو خورد نمیکرد{#}

و یکی و یکی و یکی

.

.

.

.

جلالم فکر وام ازدواجش بود{#}

****

 

بالاخره

همه خسته و کوفته اومدیم  ولو شدیم یه جا ، و منم از فرصت نهایت سوءاستفادرو کردم و

....

{#}

استارت اکادمی رقصو زدم{#}

اینام که از خدا خواسته منتظر یه اشاره بودن {#}

واه واه{#}

چشتون روز بد نبینه{#}

مهدی با کردیش کردی میرقصید{#}

هادی 18 بندری حال میکردم{#}

جلال آذری میترکوند{#}

جابر نکو که بابا کرم شده بود{#}

سعید صالحی مجسمه میرف{#}

قاسمم که خودشو تکون میداد کلی بود{#}

خلاصه مهدی با کلی اسرار تونس رضارو راضی کنه بیاد وسط ولی رضا یه درخواست خاصی داشت!!!{#}

اونم آهنگی از مجید خراطها{#}

آقا ما موندیم تو کف مگه مجیدم شاد میخونه{#}

رضا اگه نمیخوای برقصی خوب بگو نمیرقصم این چه درخواستیه{#}

دیگه چاره ای نبود رضا با آهنگ کنسل مجید شروع کرد به رقصیدن{#}

در همین بین سجاد که مشکوک میزدو یه چن دیقه ای بود جیم زده بود  از راه رسیدو گفت؟!{#}

بابا پاشین جم کنین این چه آهنگیه رضا  تو داری میرقصی {#}

آهنگ یالان محسن یگانرو بذار میخوام خودم بترکونم{#}

البته نمیدونم از چه طریقی شارژ شده بود{#}

حالا سجاد جریان یالان چی بود؟ من هنوز تو هنگم ها{#}

سجاد که میخواست شروع کنه به رقصیدن  صدای بوق ماشین اومد...

حیف{#}

(اینم از لوتیای جممون){#}

خلاصه هممون بندو بساطمونو جم کردیم رفتیمو سوار ماشین شدیم که یه دفه صدای گریه رضا رو شنیدیم {#}

که قصد رفتن نداشت و نشسته بود وسط جاده{#}

ولی خدا وام ازدواج این جلالو روبرا کنه،رفتو رضا رو راضی کردو سوار ماشین کردشو راه افتادیم{#}

از صب انرژی این ارازل تخلیه نشده بود باز تو ماشین عکس میگرفتنو میگفتنو میخندیدن{#}

تو 5 کیلومتری میانه بودیم که یه دفه {#}

رضا گف!

دونگلاری گلون یوخاری= بچه ها  دونگاتونو بیاین بالا{#}

نمی دونم چی شد همه خفه خون گرفتن{#}

 دیگه از هیچکس صدایی در نیومد مثه بچه مدرسه ای ها صاف نشسته بودن{#}

تو این بین جلال گفت آقا همه مهمون من{#}

(جونه من شجاعتو حال میکنی) البته بعده چن دیقه نظرش عوض شد {#}

و رضا با کلی دردسر، دنگارو از بچه ها گرف و فکر منو از بابته پولی که خرج کرده بودم راحت کرد

اووووووف{#}

هم من خسته شدم همین کیبرد بدبخت ولی اگه یکی از دپینگای سجادو بزنم بالا ، همه چی حله{#}

 

 

 

حالا از شوخی گذشته ولی کاش اینو همیشه یادمون باشه 

ما هرروز میمیریم ، برای یک روز زندگی 

پس بیخیال غم 

.

.

.

.

.

همین

 

 

 

 

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۱۱/۱۳ - ۱۸:۱۴
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
3
4
5
6
7
1 2 3 4 5 6 7


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)