ديشب نشست چشم دلم پاي
مي ريخت اشك بر سر دنياي پنجره
ديوار شيشه اي نگاهش شكسته بود
نوري سياه برق زد از لاي پنجره
رعد سكوت ، موج صدا را خموش كرد
فرياد زد سپيده ! نيا جاي پنجره
ديوار با صداي تبسم طلوع كرد
دستش رسيد بر دل بالاي پنجره
سنگ صداي شيشه سر بغض را شكست
ديدم كه ريخت خون سرش پاي پنجره
ديروز پشت سينه در ، يك غريبه مرد
روحش كشيد پر ، به سراپاي پنجره
اوقات شرع چشم دلم ، در حرام سوخت
خون دلم به گردن لولاي پنجره
قلب من كنار پنجره تنهايي
هنوز بي قرار توست
گرچه انتظار هيچ معجزي از لحظه ها نيست
روزها مي آيند ، مي مانند
و مي روند و تو ديگر نمي آيي و
شايد براي من ، بي تو
انتظار مفهومي تازه مي يابد
وقتي من وشبهايم به اميد انتظار زنده مي مانيم
و زنده بودن معنايي است ساده كه من دشوارش كرده ام ...
و زند گاني شايد ، مجموع ايستايي است
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید.
ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.