فراموش کردم
رتبه کلی: 5990


درباره من
slm,reza hastam az esf,
daneshjooye terme akhar karshenasi sakhteman,ba hal va shukh,B tore kamelan etefaghi in web site ro didam va khosham oomado ozv shodam
رضا بهارلویی (joojoo-jangjoo )    

پيرمرد باوفا

درج شده در تاریخ ۹۰/۱۱/۱۲ ساعت 18:00 بازدید کل: 436 بازدید امروز: 149
 
پيرمردي صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با
 
يک ماشين تصادف کرد و آسيب ديد. عابراني که
 
رد مي‌شدند به سرعت او را به اولين درمانگاه
 
رساندند. پرستاران ابتدا زخمهاي پيرمرد را
 
پانسمان کردند سپس به او گفتند: بايد ازتو
 
عکسبرداري شود تاجايي از بدنت آسيب نديده
 
باشد.

پيرمرد غمگين شد و گفت:

عجله دارد و نيازي به عکسبرداري نيست.

پرستاران از او دليلش را پرسيدند):

 

پيرمرد گفت.... زنم در خانه سالمندان است. هر

صبح آنجا مي‌روم

 

و صبحانه را با او مي‌خورم. نمي‌خواهم دير شود!

پرستاري به او گفت:

 

خودمان به او خبر مي‌دهيم. پيرمرد با اندوه گفت:

خيلي متأسفم.

 

او آلزايمر دارد. چيزي را متوجه نخواهد شد! حتي

مرا هم نمي‌شناسد

 

پرستار با حيرت گفت: وقتي که نمي داند شما

چه کسي هستيد،

 

چرا هر روز صبح براي صرف صبحانه پيش او

مي‌رويد؟

 

پيرمرد با صدايي گرفته، به آرامي گفت:

 

اما من که مي‌دانم او چه کسي است!!!

 

 

*یادبگیریم *

 

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۰/۱۱/۱۲ - ۱۸:۱۶
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)