فراموش کردم
رتبه کلی: 3480


درباره من
بـــ د بـــخـــتــ از اونـــجـــایی شـــروع مـــیــشــ
کــ بــه کـــســ لــبــخــنــ بـــزنــی...
کـــ ارزش لـــگــ د زدن هـــم نـــداره
*************************
بــــضـــیــارو بــــاس بـــزنـــی بـــ شــــونـــشــون آروم بـــگـــی...!
بـــــاریـــکــ الــله....
خــــیـــلی حـــرومــزاده ای
*************************
بـعـضــ از آدمـا دیگـ آزمـایـش DNA هــَم نمیخـوان
حـروم زادگیـشــون ثابـت شد ـست ..!
*************************
لـــــاکـــ غـــلــطــ گـــیر را بـــرمــــیــدارم!
وتـــورا از تـــمــام خــــاطراتـــم پــــاک مـــیــکــنم...
تـــــــــــــو!
غـــــلــط اضـــافی زنــــ د گــــی ام بــــودی
*************************
ایـــن تــــو نـــیستـــی کــه مـــرا از یـــا دبـــردی!
ایـــن مـــنم کــــه بــــه یــــادم اجـــازه نــــمــــیــدهـــم...
حــــتی از نــــزدیـــکی ذهــــن تـــــو عـــبـــور کـــنـدـ!
صـــــحـــبت از فــــرامـــوشی نــــیستــــ...
صــــحبت از لـــیاقتــــ اســــتـــ..
*************************
مــــانـــدن کــــنار مــــنــ... لــــیــاقتــــ مِــــیخـــاست!
نــــ بــــهــانــــ...
بــــلنـــدتــــرمـــیگــویـــم
به درک که رفتی تفاله چایی
*************************
وقتی کسی روفریب دادی قبل از اینکه بگی چقدر احمق بودبگوچقدربه من اعتماد داشت.تقدیم به نفسمM
*************************
به خاطر یه قضیه ای از زندگی بریدم...

مورچه ای را مسخره میکردم که سالها عاشق یک تفاله ی چایی بود ، خودم را فراموش کرده بودم که زمانی عاشق اشغالی بودم که فکر میکردم ادمه...
*************************
اومدم بنویسم خیلی شبیه حیوونها هستی اما
وقتی یاد نجابت اسب افتادم
وقتی یاد وفاداری سگ و اون نگاه مهربونش افتادم
وقتی یاد نهنگ افتادم که به جفتش تا آخر عمرش وفادار می مونه
وقتی یاد شیر افتادم که اگر گرسنه نباشه ، شکار نمی کنه
وقتی یاد قو افتادم که غرورش رو خیلی دوست داره
وقتی یاد مرغ عشق افتادم که بدون جفتش میمیره
به خودم گفتم خیلی نامردیه تو رو به حیوون تشبیه کنم
************************
همه گفتن:عشقت داره بهت خیانت می کنه!
گفتم:می دونم!
گفتن:این یعنی دوستت ندارهاااا!
گفتم: می دونم!
گفتن:احمق یه روز میذاره میره تنها میشی !
گفتم:می دونم!
گفتند:پس چرا ولش نمی کنی..؟!
گفتم:این تنها چیزیه که نمی دونم
*************************
امروز دیگه نسبت به تو حسی ندارم / بخوای میگم دوست دارم ، اما ندارم
*************************
فکر میکردم سیاهی چشمانت پر از رمز و راز عاشقی است
زهی خیال باطل !
مرموز را چه به تمجید . . .
*************************
می بینی چقدر ساده است ؟ دیگر نمی شناسمت اما دوستت دارم
*************************
بزرگترین اشتباهم این بود که التماست کردم بمانی
نمی ارزیدی !!! دیر فهمیدم..!
*************************
بعضی زخمها هست
که هر روز صبح ، باید پانسمانش را باز کنی وروش نمک بپاشی !
تا یادت نرود
دیگر ،سراغ بعضی آدما نبــاید رفت
*************************
بعضی ها دستشان «رو» میشود امـــــا رویشان کم نمی شود!
چقدم زیاد هستن این بعضی ها . . .
*************************
فقط یکــیو می خوام که باهاش برم کافه گرامافون
ربات هم بودبود!
بی احســاسیش شــرف داره به احساس ِ بعضی ها!!
*************************
دیگه بهت نمیگم برو به جهنم. آخه مگه جهنمیا چه گناهی کردن که باید عوضی مثل تو رو تحمل کنن
*************************
نمیدانم بگویم بمان یا برو ؟؟؟ چرا که باور کرده ام به هیچ فعلی پایبند نیستی !!!
*************************
چه فرق می کند وسوسه سیب یا حوا ... برای کسی که آدم نیست
*************************
عشق هایت را مثل
کانال تلویزیون عوض می کنی
و افتخار می کنی،
که عشق برایت این چنین است!
و من می خندم
به برنامه هایی که هیچکدام ،
ارزش دیدن ندارند . . .
*************************
قرعه کشی تمام شد . . .
تو به اسم دیگری درآمدی . . .
تقدیر جای خود . . .
اما لااقل اسم مرا هم در کیسه ات می انداختی!
*************************
دیگر نمیگویم گشتم نبود ، نگرد نیست !
بگذار صادقانه بگویم
گشتیم ! اتفاقا بود ! فقط مال ما نبود !
شما بگردید ! لابد مال شماست !
*************************
نمی دانــــم
شاید فکر میکنی که فقط خودت میدانـــی
بوی گند کثافتت شهر را گرفته
حالا همه میدانند
*************************
از یه جایی به بعد آدم دیگه دوست نداره همه چی درست بشه !
دوست داره همه چی تموم بشه . . .
*************************
گاهی اوقات باید بگذری و بگذاری و بروی .
وقتی می مانی و تحمل می کنی ، از خودت یک احمق می سازی
*************************
روزی با خودم فکر میکردم که اگر او را با غریبه ی ببینم شهر را به آتش میکشم اما الان حتی حاضر نیستم کبریتی روشن کنم تا ببینم او کجاست
*************************
در زندگیم به هیچکس خیانت نکردم جز خودم !
وفای به تو خیانت به خودم بود !
*************************
سوت پایان را بزن
من حریف هرزگی تو
و احمق بودن خودم نمی شوم . . .
*************************
به بعضیا تو زندگی باید گُفت.. من چشم میذارم.. تو فقط گُمشو.
*************************
راحت بگم
خطای دید بود
هیچی نبودی
زیادی گنده می دیدمت.
*************************
یه عده هستن که اگه شده باید براشون آژانس هم بگیری که سریعتر از زندگیت گم شن بیرون !!
*************************
درد داردکسی تنهات بگذاردکه به جرم بااوبودن همه تنهایت گذاشتن
*************************
هرچقدر هم که عطرت را عوض کنی باز تنت بوی کثیف خیانت میدهد...عزیز لعنتی ام
*************************
هیچوقت فراموش نمیکن بعضی آدم ها فقط از دور آدم اند!!!!!!!!!!
*************************
مصطفی*حسینی (kalibr455 )    

نامه لیلی به مجنونش

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۹/۲۷ ساعت 11:23 بازدید کل: 333 بازدید امروز: 82
 

روزی لیلی در فکر مجنونش بود و برایش نامه ای نوشت

گفت همه جا میری  و میگی مجنونم

مجنونم

مجنون لیلی ام

چقدر دنیا رو به خودت سخت کرده ای

میخواهم مجنونم را ببینم

فردا وقتی نیمی از شب گذشت در بیابان خارج شهر زیر آن درخت بزرگ باش خواهم آمد

و چنان شد که نامه را بدست کسی سپارد تا به مجنونش برساند

مجنون نامه لیلی اش را دید و با دل و جان انرا گشود و خواند

اری.لیلی اش میخواهد او را ببیند

ولی هنوز صبح بود و کو تا نیمه شب

باخودش گفت چه کنم تا شب که بگذرد زمان

اما دلش گفت:

چگونه میتوانی طاقت بیاوری و سرت را گرم کاری کنی تا نیمه شب شود مجنون

با خودش گفت لیلی ام میخواهد مرا ببیند از الان میروم جای آن درخت و تا نیمه شب منتظر لیلی ام میمانم

پس رفت و رسید به آن درخت

چیزی به نیمه شب نمانده بود که چشمانش به خواب رفت و لیلی اش آمدو دید که مجنونش...

کیسه گردو به همراه داشت و از آن داخل جیب ها و پیراهن او را پر کرد و رفت

مجنون صبح بیدار شد و دید که یار  آمده و او در خواب مانده

دید جیب لباسها و پیراهنش سنگینی میکند

دست زد و دید پر شده از گردو

عازم شهر شد و با خودش فکر میکرد که چرا او را بیدار نکرده و جیب هایش را پر کرده از گردو

دوستش را دید و جریان را برای او بازگو کرد

دوستش به او گفت:

تو را دوست داشته که بیدارت نکرده و دیده که خوابی با خودش گفته صبح که بیدار میشوی حتما گرسنه ای و برایت گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری

ولی مجنون گفت نه

او مرا در خواب دیده

و با خودش گفته این بود مجنون.که این همه لیلی لیلی میکرد

و در خواب است

و گردو ها را برایم گذاشته و گفته تورا چه به عسق و دیوانگی و مجنونی برو گردو بازیت را بکن

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۹/۲۷ - ۱۱:۲۳
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)