در حکایت آمده است که روزی مریدان در حال تناول ساندیس در بیرون از مکتب
ببودندکه ناگهان شیء ای مجهول الحال با سرعت باد از کنارشان بگذشت!!!
مریدی گفت او که بود؟ هواپیمای توپولف بود عایا؟!!
مریدی دیگر بگفت : خیر ، سوپرمن بود فکر کنم!!
دیگری عرض کرد که : به گمانم هُوَخشَتَرَه بود!!!
که ناگهان آن شخص پرواز کننده خود را به پایین رساند و چهره خویش نمایان کرد
و مریدان با کمال تعجب بدیدند که او همان حضرت حکیم(خشتکنا فداه) میباشدی!
مریدان که از فرط تعجب خشتکهایشان به آسفال رسیده بود پرسیدندکه یا حکیم
چگونه بدین سان رسیدی که همچون لامبورگینی شما را یارای مسابقه با هواپیمای
جت بودندی؟!
پس حکیم به طرفۀالعینی دستی در خشتک مبارک کردی و سبدی از آن خارج
نمودندی و فرمود : پیامکی فرستادم و آگاه شدم که نامم در زمره مشمولان
سبد کالا بودندی!
پس تآمل را جایز ندانستم که حق گرفتنیست نه دادنی!!!
مریدان را که جمله آخر برایشان آشنا مینمودی ؛ جو های بسیار بگرفت ساندیس ها
ترکاندند و چنان تا فروشگاه همچون یوزپلنگ دویدند که خشتکهایشان از فرط
اصطکاک آتش بگرفت و جملگی مقطوع النسل گشتندی!