روزی حکیم ما به همراه چندی از لنگیان در حال تناول نهار و تشرب آب شنگولی بودندی که ناگه مریدی پا برهنه بر محفل حکیم همی وارد بشد که یا حکیم
ای خشتک جـــان ها به فدایت باد !
از برای شما خبری دارم دسته اول ! بنده را اذن تشرف میدهید ؟!
حکیم به سر انگشت تدبیر ، اذن سخن مرحمت فرمود و دستی بر محاسن خود برکشید و بگفت : زود حرفت را بگوی تا جررت ندادمی !
مرید پریشان حال بگفت : حکیما ! گویا آندو آرپیچی زن در تجسس تیم جدید بودنندی و چه نیک باشد اگر او را از برای پرسپولیس طلب و به خدمت گیریم !
حکیم فی الحال فغان برآورد که آندو را نزد من آرید که من را با وی کار واجبی افتاد !
ساعتی بگذشت که آندو بر صحن مرکزی خشتک کده حکیم وارد همی شد !
و به همراه چندی از مریدان به محضر حکیم برفت !
حکیم به محض دخول آندو فریاد زدندی که ای مریدان ابله و بی مایه و ناچیز من !
از جای برخیزید و عرض ارادت به هم رسانید که همانا آندوی آرپیچی زن هم اکنون در محفل ماست !
و خواهیم او را از برای فصل نو با دینار و زر فراوان به خدمت تیممان گیریم !
آندو که این سخن بشنیدندی ، نگهی بر حکیم افکند و فریاد زد :
گفت ای لنگی ندانی کیـــستم ؟ .................... یا که در خلقت ندانی چیستم ؟
تو گمان داری منم بی چشم و رو ؟ ................. همچو آن که برد از تیمش آبرو ؟
تو بده پولت به آن بیچاره مرد ..................... که از یک متری گلی را وا نکرد !!
من نبندم لُنگ حتی در حمــام ..................... تــــاجی ام ، شمشیر دارم در نیام
نقل موثق است از "دریوز ابن قاطر" که جملگی مریدان به همراه حکیم در دم خشتک به خشتک آفرین تسلیم نمودنی و راهی دیار باقی گشتندی