شیخ ابوسعید ابوالخیر، با مریدان از جایی میگذشت. چاه خانه ای را تخلیه میکردند.
کارگران با مشک و خیک، نجاسات را از اعماق چاه بیرون میکشیدند و در گوشه
ای میریختند.
شاگردان شیخ، خود را کنار میکشیدند و لباس خود را جمع میکردند که مبادا، به نجاست آلوده شوند، و به سرعت از آن جا میگریختند.
شیخ ابوسعید، آنان را صدا زد و گفت: بایستید تا بگویم این نجاسات، به زبان حال، با ما چه میگویند.
میگویند: ما همان طعام های خوشبو و خوش طعمیم که شما دیروز، ما را به قیمت های گزاف میخریدید و از بهر ما جان و مال خود را نثار می کردید و هر سختی و مشقتی را در راه به دست آوردن ما تحمل میکردید. ما را که طعام هایی خوش طعم و بو بودیم، به خانه هایتان آوردید و به یک شب که با شما هم صحبت و هم نشین شدیم، به رنگ و بوی شما در آمدیم. حال از ما میگریزید؟!
بر ما است که از شما بگریزیم ...