روزی حکیم با جمیع مریدان از خیابان گذشتندی.در همان حال چشم حکیم به کودکی که فال می فروخت افتاد.دو قدم آن ورتر جوانی گدایی میکرد.
حکیم به چهار راهی نزدیک شد.بر سرچهار راه کودکان گل فروش را مشاهده کرد که با اصرار به ماشینهای عبوری گل می فروختند.
در آنسوی خیابان جوانی معتاد را مشاهده کرد که از شدت درد به خود می پیچید.
درست در پیش پای حکیم دختر جوانی را ربودند.
ماشینی ایستاد و دختری دیگر را سوار کرد.چند قدم جلوتر پیاده شد.انگار بر سر قیمت به توافق نرسیدندی.
حکیم از مریدان پرسیدندی،این چه وضعی است.؟؟؟
مریدان بگفتندی از آن روز که سرمایه های مردم ما برای آبادی کشورهای دیگر خرج می شود وضع ما بدینگونه است.!!!!
حکیم بگفتا چرا در کشورهای دیگر؟؟؟؟
مریدان گفتند نمی دانیم و جرات پرسیدن هم نداریم.
حکیم فی الفور گفتا چراغی که به خانه روا است به مسجد حرام است.
با شنیدن این جمله مریدان نعره ای برکشیدندی و جملگی به سوی بیابان دویدندی
ودر بیابان جان به جان آفرین تسلیم کردندی.