خدائی بود و دریائی کبود شهری بود و جاده ای داشت که هیچ مسافری نداشت
توی این شهر غریب؛زیر ساییه درخت بیدی.
من همیشه به دنبال گمشده ام می گشتم. هر چند من گمشده ام را ندیده بودم
فقط از شدت غصه غروب چیزی مثل بلور لا به لای اشکهایم می شکست
و روی گونه هایم می ریخت و گونه هایم از غم کسی که نمی دانستم کیست
خیس باران می شدند لحظه ها و دقیقه ها می گذشت و
من مات و مبهوت و اسیر نگاهم به جاده بود
خواستم از پرستو ها در باره مسافرم بپرسم..اما افسوس که هیچ نشانه ای از او نداشتم
همیشه دوست دارم بدانم کسی که قرار است از راه دور و از جائی دور برسد
با نگاهش به قلب چند شاپرک تیر می زند و قطره های شبنم را از چشمان چند
مسافر غریب پاک می کند
من عاشق چشمان خیس و دلهای ابدی و پاک بودم که دوست داشتند
با یک اشاره به آسمان بروند اما افسوس که راهشان خیلی درو بود
روزها از پی هم می گذشت روزی که مثل هیچ روز نبود
یک نفر با دو چشم نجیب؛با یک لبخند قشنگ و صورتی وبا نگاهی که پر از عشق بود
آمد وزندگیم را تغییر داد
فقط می توان گفت او یک فرشته بود و تنها همین
من با امید به فرشته صبور وماه ماندنی بی بهانه زندگی می كردم
یاد و خاطره وی را ازطلوع زندگیم شده بود
اما من در پی این دلخوشیها؛غصه ای به رنگ گلهای بنفشه در غروب داشتم
به این فکر بودم که اگر روزی مسافرم هوای سرنوشت به جائی دیگر می رفت و تقدیر او را
به راهی دور می برد و مسافرم یادش می رفت که کسی پشت دری بسته منتظرش هست
انگاه من غصه هایم را به چه کسی می گفتم
من همین تنها عشق را توی دنیا داشتم.جان هر چقدر گل نیلوفر تنها که توی مرداب خوابیده اند
به من بگوئید که کجای این دنیای بزرگ صبوری می فروشند.....
تنها امید من بمون....
تو بری موندن من معنی دیوونگیه
اخرین حرفم اینه......
(تو بری برای من...آخر این زندگیه...)