
يکي بود يکي نبود، و غير از شخصيت ناشناخته اي که نامش خدا بود و جايي ميان زمين و هوا زندگي مي کرد، هيچکس ديگري نبود.
روزگار درازي را در تنهايي به سر برده بود، اما از روزي که سرگرمي جديدي پيدا کرده بود کمي خوشحال به نظر مي رسيد. او عاشق خميربازي بود. هرزگاهي که حوصله ش سر مي رفت اشکال مختلف هندسي از قبيل دايره، پنج ضلعي، شش ضلعي، ذوزنقه و...را مي ساخت و به محض پايان کارش را آن ها را به اين طرف و آن طرف پرت مي کرد. خميرهاي بيچاره هم همان طور در خلوت خود معلق مي ماندند. اما بالاخره روزي رسيد که اين اشکال ساده تنوع خود را براي او از دست دادند. اشکالي که اسمشان را ستاره، سياره، کره، شهاب سنگ و...گذاشته بود، برايش جذابيت زيادي نداشتند و جز چشمک ها يا چرخش هاي تکراري کار ديگري بلد نبودند. ايده ي جديدي به ذهنش رسيد. فکر کرد که چقدر خوب مي شد که اگر چيزي بيافريند که بتواند از هر نوع قالبي در آن استفاده کند. در ابتدا کمي خنده دار به نظر مي رسيد اما به امتحانش مي ارزيد، چيزي که او زياد داشت وقت بود.
گِل ها را مشت مشت بر مي داشت. قواره هاي زيادي مي ساخت، اما نتيجه ي کار چيزي جز اشکال نامتعارف از آب نمي درآمد. اما او خستگي ناپذير بود و اميدوار. روزي شکلي ساخت که به نظر زيباتر از هميشه مي آمد، ولي مثل ديگر سياره هاي آواره تاب مي خورد و بايد راهي براي متوقف ساختنش مي يافت. چيزي شبيه به ستون ساخت و کم کم بقيه ي اعضا را اضافه کرد و بالاخره همان چيزي شد که مي خواست، متفاوت از همه ي ساخته هايش. سپس تکمه اي براي کوک کردن به آن اضافه کرد. تکمه را چرخاند و حال ديگر آن مجسمه اي گِلي نبود و يک جاندار بود. چشمانش را به آهستگي باز کرد، در حالي که به سختي سعي مي کرد راه برود، نگاهي به او و سپس به اطراف انداخت. از بودن در آن فضاي عجيب ترسيده بود. سعي کرد بلند شود تا شايد راه گريزي بيابد، اما او جلو رفت و به او در راه رفتن کمک کرد. از همان جا بود که جاندار کوچک محبت او را حس کرد و فکر فرار از سرش بيرون رفت. چند روزي را با هم سپري کردند، اما او پس از گذشت زماني کوتاه هر دو فهميدند که به درد هم نمي خورند. جاندار افسرده در گوشه اي مي نشست و خالقش که او را بسياردوست مي داشت به ياد تنهايي خود افتاد. سريعا دست به کار شد و جفتي برايش آفريد. جاندار اولي از ديدن دوست جديدش هيجان زده شده بود. همين دوستي کافي بود تا آن ها دوان دوان از آن جا دور شوند. زيباترين سياره اي که او ساخته بود زمين نام داشت و به همين خاطر عملي انجام داد تا آن ها به طور غريزي به سمت زمين هدايت شوند. تا مدت زيادي او مشغول به ساختن انواع جانداران در اشکال مختلف بود. همه ي آن ها را روانه ي زمين کرده بود. از جايگاه خود با خوشحالي آن ها مي نگريست و هر بار که جاندار کوچک تري از جنس خودشان به دنيا مي آوردند، بر قدرت خود مي باليد.و با اين همه زيبايي باز هم او در فکر خلق موجودي جديد بود. موجودي که آخرين و زيباترين مخلوقش باشد. دستانش را به نرمي بر گِل مي کشيد و همچون پيکرتراشي چیره دست تنديس خود را با ظرافت مي تراشيد. هر چه به پايان کار نزديک مي شد، شور بيشتري در خود حس مي کرد. شب ها و روزها را در اشتياقي پايان ناپذير سپري کرد و سرانجام به مرحله اي رسيده بود که بايد تنديس را از وسط مي شکافت. او جفتي متصل به يکديگر ساخته بود و حال آن را جدا مي کرد تا در مرحله اي ديگر نياز به هم را درک کنند. از همديگر مستقل شدند و اکنون دو موجود پرموهبت را مي ديد. تنديس هاي سنگي در عين سخت بودن به نرمي مي درخشيدند و او چنان وابسته ي آن ها شده بود که نمي خواست آن دو موجوداتي باشند که تنها از حيث ظاهر از بقيه ي پديده ها متمايز شوند. مي خواست که مخلوق جزئي از وجود خالق باشد و او راهش را مي دانست. دستانش را بر شانه هاي آن ها گذاشت و به آرامي در چشمانشان دميد. پلک ها به تدريج گشوده شدند و او چشماني را ديد همچون ستاره ها مي خنديدند. محو کالبدهاي تازه تولد يافته شده بود و همين موجودات را نگران کرد. غريبه اي را مي ديدند که در نظرشان ممکن بود قصد آزار و اذيت داشته باشد. اما وقتي حتي خود را نمي شناختند، چطور مي توانستند او را غريبه بنامند. يکي از آن ها پرسيد:"من کيستم؟".
خالق کمي دستپاچه شد و خود را سرزنش کرد که چرا نامي براي چنين موجودات زيبايي انتخاب نکرده است و همان لحظه نامي بر او گذاشت. پاسخ داد: "تو آدم هستي".
آدم لبخند زد، مثل اينکه نامش را دوست داشت. موجود دوم که زيباتر و دل نازک تر از دومي بود، به اينکه هنوز ناشناس مانده بود، حسادت کرد و پرسيد: " پس من کيستم".
او که هنگام نام گذاري آدم، براي دومي هم نامي برگزيده بود، پاسخ داد: "تو حوا هستي".
حوا کمي به نام خود فکر کرد، اما حس کنجکاوي اش به او در برابر نپرسيدن سوال بعدي، اجازه مقاومت را نداد. با لبخندي مليح پرسيد: "پس شما کيستيد؟"
و جوابي شنيد: "من خدا هستم، آفريدگار تو و آدم."
آدم و حوا که هنوز تا آن روز درک دقيقي از آفرينش و آفريدگار نداشتند از سر تعجب به يکديگر خيره شدند، اما به خاطر بودن خود از خدا تشکر کردند و تشکرشان آن قدر خدا را شاد کرد که حاضر نبود ديگر آن ها را به زمين بفرستد، از آن دو خواست تا براي مدت کوتاهي اينجا بمانند تا مکاني خوش آب و هوا برايشان فراهم کند.
خدا خيلي زود سياره اي دلپذير برايشان ساخت و آن را بهشت خواند. آن ها مي توانستند فقط با پذیرش یک شرط براي هميشه در آن جا بمانند و در خوشنودی زندگي کنند. تنها خوردن سيبي که از درخت ممنوعه برايشان مجاز نبود و با اين خطا آن ها به زمين فرستاده مي شدند.
آدم و حوا در بهشت ماندند و بار ديگر خدا تنها ماند. به کارهايي که در اين مدت انجام داده بود با خرسندي مي انديشيد و از حاصل کار راضي بود. اما از آن همه سرپا ايستادن و ساعت ها کار مداوم کمي خسته بود و وقتش رسيده بود تا کمي استراحت کند. دست در خورجين کهنه اش کرد و کلاف نخ های آبی را بیرون کشید. نخ ها را به دار قالی آویخت و شروع به بافتن کرد. فرش دراز نیلی که آماده شد آن را به زیر پای خود انداخت. متکایی زیر سر گذاشت و به خواب رفت.
و این شروع همه ی روزهای ناخوشایند بود. آدم و حوا میوه ممنوعه را خوردند و مستقیم به زمین پرت شدند. در آن جا عاشق یکدیگر شدند و از نسل آنان انسان های زیادی زاده شدند. زمین را تکه تکه کردند و نامی بر هر بخش گذاشتند و نژاد پرست شدند. با نابود کردن طبیعت روز به روز پیشرفته تر شدند. حیوانات را کشتند. کشتن حیوانات کمبودهایشان را برطرف نکرد و دست به کشتار یکدیگر زدند. انسان های قدرتمند کشورهای ضعیف را استعمار کردند و مردمش را به بردگی گرفتند. بسیاری از افراد از فوران خوشی به زندگی خود پایان دادند و عده ی گسترده ای از فرط گرسنگی و بیماری از بین رفتند. قرن هاست که کشورهایی زیادی جنگ های پنهان و آشکار دارند و در این بین اشخاص زیادی نیز هستند که شب و روز از اویی که روزی گفت من آفریدگارتان هستم، با چشمانی خیس کمک می طلبند. و غافل از اینکه آن ها نمی دانند که خدا در خواب سنگینی فرو رفته و صدایی نمی شنود. خدا همه ی این بی عدالتی ها را در خواب می بیند و می پندارد که کابوسی هولناک بیش نیست...کاش کسی خدا را بیدار کند...کاش کسی فریاد بزند که خدایا هر چیزی که می بینی کابوس و وهم نیست، حقیقت محض است. بیدار شو و زمینیان را دریاب!
**********
منبع : http://meine-welt.blogfa.com/post-147.aspx