فراموش کردم
رتبه کلی: 66


درباره من
سلام
#################
الهی:

دلی ده که طاعت افزاید

طاعتی ده که به بهشت رهنمون آید

علمی ده که در او آتش هوا نبود


عملی ده که در او آب ریا نبود

دیده ای ده که غر ربوبیت تو بیند

دلی ده که ذل عبودیت تو گزیند

نفسی ده که حلقه بندگی تو در گوش کند

جانی ده که ز هر حکمت را به طبع نوش کند
#################

خدایا...

به من بیامو ز که دوست داشتن بازی دل نیست...

بلکه........

" یک حس پاک است"

بیاموزم دل کسی رو به بازی نگیرم

دل شکستن هنر نیست

دل به دست آوردن یه شاهکار است

#################

دیگر نـــهـــ اشکهایم را خواهی دید..

نه التـــماس هایم را....

و نه احســـاســـاتــِ این دل لعنتــــــی را ...

به جای آن احســـاسی کـــ کشتـــــــــی....

درختی از غـــــــــــــــرور کاشتـــــــــم!!

####################
دعای مستجاب شدن دعاها:
*یا عُدَّتی عِندالعُدَد وَ یَا رَجَائِی وَ المُعتَمَدُ وَ یَا کهفی وَ السَّنَدُ وَ یَا وَاحِدُ وَ یَا أَحَدُ وَ یَا قُلهُوَ اللَّهُ أَحَدُ أَسئَلَکَ اللَّهُمَّ به حقِّ مَن خَلَقتَهُ مِنخَلقِکَ وَ لَم تَجعَل فِی خَلقِکَ مِثلَهُم أَحَداً انَّ تُصَلَّیعَلَیهِم وَ انَّ تَفعَل بِی (کَذَا وَ کَذَا).*
###################

از خدا نیرو خواستم

ضعیفم آفرید که تواضع بندگی را بیاموزم.

از او سلامتی خواستم که کارهای بزرگ انجام دهم

ناتوانم آفرید تا کارهای بهتری انجام دهم.

از او ثروت خواستم که سعادتمند شوم

فقرم بخشید که عاقل باشم.

از او قدرت خواستم که ستایش دیگران را بدست آورم

شکستم بخشید که بدانم پیوسته نیازمند اویم.

از او همه چیز خواستم که از زندگی لذت ببرم

زندگیم بخشید که از همه چیز لذت ببرم

آنچه خواستم به من نداد.

آنچه بدان امید داشتم به من بخشید

و دعاهایم نا گفته ام مستجاب شدند.

###################

ماهی ها ازتلاطم دریا به خدا شکایت بردند

و چون دریا آرام شد خود را اسیر تور صیادان یافتند.

تلاطم های زندگی حکمتی از جهان هستی است...

پس از خدا بخواهیم دلمان آرام باشد نه اطرافمان...............

##################

خطا از من است ، می دانم

از من که سالهاست گفته ام ایاک نعبد

اما به دیگران هم دلسپرده ام

از من که سالهاست گفته ام ایاک نستعین

اما به دیگران هم تکیه کرده ام

اما رهایم نکن

بیش از همیشه دلتنگم

به اندازه ی تمام روزهای نبودنم

خدایا ؛؛ رهایم نکن .....
###################
گــاهـی بـایـَـد بـِخَــنــدی
بــا صــِدای بــُلـَنـد

کــهِ کــَر شَــوَد اسِما:.وَ فــَریـاد بِــزَنــی

دنیــا

نـامـَـرَدم اگــهِ بـا ایــن صـدای خَنـد ه نَـرَقـصـونَـمــت!!
###################

مردانگی ات را با شکستن دل دختری که دیوانه ی توست ثابت نکن...!!

مردانگی ات را...!!
با غرور بی اندازه ات به دختری که عاشق توست ثابت نکن...!!

مردانگی را زمانی میتوانی نشان دهی...!! که دختری با تمام تنهایی اش به تو تکیه کرده...!!
که دختری با تکیه به غرور تو به قدرت تو...!!
در این دنیای پر از نامردی قدم بر میدارد...!!

##################

یه روز دیدن مجنون نشسته هی با دستش مینویسه لیلی.... هی گریه میکنه اشکش میاد.... اسم لیلی پاک میشه... خاک ها مبدل به گل میشه.... گفتن چی کار میکنی؟ مگه دیوونه شدی؟.... گفت: چون میسر نیست ما را کام او..... عشق بازی میکنیم با نام او ...مجنونم مجنونای قدیم!

#################

متنفرم از انسان هایی که دیوار بلندت را می بینند، ولی به دنبال همان یک آجر لق میان دیوارت هستند که؛
تو را فرو بریزند!
تا تو را انکار کنند!
تا از رویت رد شوند...






عسل کریمی (kamandar )    
آلبوم: امید
   
عنوان: آخه من یه دخترم.!
 آخه من یه دخترم.!
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ: بازدید کل: 148 بازدید امروز: 74

این تصویر توسط مریم یعقوبی بررسی شده است.
توضیحات:


مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشیهایم هم متوجه نقص عضو او نمیشدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی میکردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچهها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه میکردند و پدر و مادرها که سعی میکردند سوال بچه خود را به نحویکه مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می شدم و گهگاه یادم میافتاد که مامان یک چشم ندارد.

یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یکدفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و علت گریهاش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد.

مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریهاش را بگیرد.

مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا میرود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت میکند. برادرم اشکهایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم.

موضوع نقاشی، کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالی که دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان رانکشیده بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره 10 داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد.

با دیدن نقاشی اشکهایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه ومامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد.

گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشیهایم شما را کامل نقاشی میکنم.

گفتم: از داداش بدم میآید و گریه کردم.

مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشکهایم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بینتر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست میبینند ولی دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، میبینند. بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشیهایت را درست بکشی.

فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود. مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوال پرسی با مامان علت آمدنش را جویاشد.

مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم.

خانم مدیرپرسید: مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلمهای پسرم را میشناسم جز معلم نقاشی؛آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم.

خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلمها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند.

به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند.

مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفهای کرد و با مامان دست داد.

لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم. مامان با بقیه معلمهایی که میشناخت هم احوالپرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من نمی دانستم ...

مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد میشود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت:

فکر می کنم نمره 10 برای واقع بینی یک کودک خیلی کم است. اینطور نیست؟

معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد واین بار با دودست دستهای مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد.

آن روز عصر برادرم خندان درحالیکه داخل راهروی خانه لیلی میکرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمرهاش را نشان داد.

معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره 20 جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم 20 داد. مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسرمن عالیه! و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟

من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم.داداشم گفت: چرا گریه میکنی؟ گفتم آخه من یه دخترم!.

 
درج شده در تاریخ ۹۲/۰۴/۱۸ ساعت 23:02
برچسب ها:
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
تبلیغات

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
کاربران آنلاین (0)