امیداورم از این داستان خوشتون بیاد
در روزگار قدیم یک بازرگان ایرانی در شهر تاجیکستان بازرگان فرش بود. بازرگان ایرانی نقل میکنه در مغازه بودم چشم به دختری افتاد که از کنار مغازم گذشت با یک نگاه از دختر خوشم آمد به بزرگان آن شهر گفتم بیاید برا من بریم خواستگاری مادر پدر من ایران هستن فردای آن روز با بزرگان شهر رفتیم خواستگاری دختر ، پدره دختره گفت پسره خوبی هستی ثروتمند بازرگان معروف تو یک اشکال داری که به اون اشکالت بهت دختر نمیدم مسیحی به مسلمان جماعت دختر نمیده بلند شدم گفتم من به خاطر دخترتون دینم نمیفروشم رفتم خانه شیطان ملعون بعداز یک ماه از راه بدرم کرد و به بزرگان شهر اعلام کردم میخواهم مسیحی شوم بعد از مسیحی شدن با همسرم ازدواج کردم بعد به خودم گفتم من خوش بخت ترین مرد دنیا هستم صبح روز فردا احساس بدی داشتم حالم زیاد خوب نبود خود به خود اشک از چشام میومد رفتم مغازه دوام نتونستم بیارم آمد خانه تا حالم بهتر بشه شب شد گفتم بخوابم فردا بهتر بشم صبح بلند شدم اما بهتر نشدم بلند شدم رفتم مغازه داشتم با کاغذای حساب کتاب میرسیدم که چشم به تقویم افتاد بلند شدم با دو دست به سر خودم زدم به خودم گفت ای احمق امروز ۲محرمه به خاطر دختر، حسین رو فروختی ای بی حیا رفتم خانه یک کنجی نشستم چند روز های های گریه کردم همسرم اومد گفت مرد چته چند وقتی حالت خوب نیست چرا گریه میکنی چی شد گفت محرم عزای حسین، زنم گفت این حسین کیه نشستم براش از حسین گفتم از عباس از علی اصغرش دیدم زنم گریه میکنه میگه میخوام مخفیانه مسلمان بشم گفتم اگه پدر مادرم بفهمه هر دو میکشن گفت نترس عشق حسین تو دلم مخفی میکنم زنم فردا صبح بهم گفت دیگه نمیتونم عشق حسین مخفی کنم بیا از اینجا بریم کربلا منم قبول کردم تو راه همسرم تب شدیدی گرفت گفتم میرم طبیب خبر کنم زنم گفت نرو اخر نفسامو دارم میکشم فقط منو بخوابون به سوی کربلا همون کارو که گفت بود انجام دادم دیدم چشاشو بستو از دنیا رفت جنازه زنمو برگردوندم به شهر زن من مسلمان شده بود ترسیدم بگم به مادر .درش زنم تو قبرستان مسیحی دفن کردن هیچ کاری نتونستم بکنم اومدم خانه شروع کردم گریه کردن خواب غذا نداشتم ففط کارم گریه کردن از حال رفتم تو عالم رویا دیدم امام حسین رو دیدم امد کنارم گفت جای همسرت خوبه با آب بهشت غسلش دادن با کفن بوریای بهشتی کفنش کردن یک دفعه بیدار شدم باز شروع کردم گریه کردن دوباره از حال رفتم دوباره امام حسین امد و همان حرفهارو تکرار کرد گفتم اقا چطور ممکن گفت همزمان با فوت همسر تو یک مرد ثروتمند کربلا از دنیا رفت اوردن کنار قبر من دفن کردن دستور دادم جنازه همسرت را با او عوض کن چون مردی که از دنیا رفته بود از ما نبود کافر بود از خواب پریدم یکم که حالم بهتر شد رفتم کنار قبر زنم پول دادم قبرو باز کردم دیدم تو قبر زنم نبود یک مرد خوابیده بلند شدم راهی شدم کربلا رفتم پیش بزرگان کربلا همه ماجرارو تعریف کردم رفتیم کناز قبر قبر باز کردیم از توی قبر یک بوی بهشتی میومد کفن بهشتی بود کفن رو بالا زدم دیدم زنم جسد زنم انگار الان گذاشتیش قبر/امیدوارم خوشتون اومده باشه یا حسین