بعد از آن که یک تیر به پا و یک تیر به پهلویم اثابت کرد در حالی که بسیار تشنه بودم ، به اسارت دموکرات ها در امدم ، دست و پاهایم را با زنجیر بسته ، با پوتین به پهلوهایم می زدند و می گفتند چه می خواهی : با صدایی ضعیف گفتم آب ، باورم نمی شد ، او سنگی را به صورت من نشانه رفته و ...
در ادامه روایت یکی از رزمندگان اسلام از اسارت شهید عباس علی نقیان توسط دموکرات ها را مشاهده می کنید: آن شب ( عباس اردستانی) در جمع ما از لحظات سختی سخن به میان آورد که در دست دمکراتها به اسارت گرفته شده بود . ایامی که هر چند برایش بسیار تلخ و ناگوار می نمود ، ولی با حسرت از آن یاد می کرد . برادر عباس با وجود سن کمش 19 سال ، امتحانات سنگینی را با موفقیت پشت سر گذاشته بود . او چگونگی دستگیری و اسارت خود را توسط دمکراتها در شهر پاوه چنین تعریف کرد : بعد از انجام یک عملیات سنگین جهت تصرف شهر توسط نیروهای ضد انقلاب به محاصره در آمدیم بعد از کمی مقاومت متوجه شدیم شهر کاملا در دست آنان قرار دارد چاره ای جز عقب نشینی نداشتیم ولی با خود گفتم تا آنجا که ممکن است مقاومت کنم تا از سرعت آنان کاسته شود در این فکر بودم که سوزش اولین تیر را در پای خود احساس کردم به روی خود نیاوردم و همچنان به مقاومت خود ادامه دادم .
تیر دیگری به پهلویم اصابت کرد . دیگر توانی برای مقاومت برایم باقی نمانده بود در حالی که در خون خود می غلتیدم تقاضای کمک کردم ولی هر چه همرزمان خود را صدا کردم جوابی نشنیدم با خود گفتم : شاید آنها هم شهید شده باشند اما نا امید نشدم و تنها رمقی که در بدن داشتم در صدایم ریختم و کمک طلبیدم ولی کمکی در آنجا نبود .
بی حال و بی رمق بر روی زمین افتادم و از هوش رفتم . وقتی چشمان خود را باز کردم متوجه شدم افرادی بالای سرم هستند با کمی دقت فهمیدم از نیروهای حزب دمکرات می باشند . دستها و پاهایم را با زنجیر بسته و در هوای گرم در گوشه ای انداخته بودند . آنان مسلح بودند و در حالی که با پوتین بر پهلوهایم لگد می زدند از من پرسیدند : " چه می خواهی ؟
" با صدای ضعیف و آهسته ای گفتم : " آب ، آب " یکی از آنان با خنده تمسخر آمیزی گفت : "آب می خواهی ؟ " سرم را آهسته تکان دادم . به دنبال آن سنگی را از زمین برداشت و بالای سرم گرفت باورم نمی شد که او آن سنگ را به طرف صورت من نشانه رود . او بعد از دادن فحش رکیکی سنگ را به طرف صورتم رها کرد . ضربه آن تا عمق جانم اثر کرد .
به دنبال آن سرم شکست و خون تمام صورتم را پوشاند احساس می کردم لحظات آخر عمرم رسیده است . به آرامی ، شهادتین خود را گفتم و در آخرین دقایق عمر با خدای خود به راز و نیاز پرداختم خوشحال بودم از اینکه تا چند لحظه دیگر اصلا دردی را حس نخواهم کرد . بعد از آن از هوش رفتم و آنان به خیال اینکه من کشته شده ام ، مرا با همان وضع در حالی که دست و پایم بسته بود و بر روی سنگها افتاده بودم در زیر تابش مستقیم نور خورشید رها کردند و رفتند .
پیکر من توسط خانواده ای روستایی که از آن محل عبور می کردند به سپاه منطقه تحویل داده شد . آنان فکر می کردند من مرده ام . سخن او وقتی به اینجا رسید سرش را پایین انداخت و گریست او نمی دانست چرا خدا او را نطلبیده است ؟
می دانستم که او از عزیزترین لحظه های زندگی خود سخن می گوید هیچ زمانی در تمام عمرش به شیرینی و زیبایی آن لحظه نبود هنگامی که احساس می کرد به خدا نزدیک شده است . چیزی نگذشت که ما به سرپل ذهاب رفتیم بعد از چند روزی که از بهبودی برادر عباس گذشت او هم به آنجا آمد وقتی او را دیدم پرسیدم : " حالت کاملا خوب شده ؟
" او در حالی که با تفنگش بازی می کرد جواب داد : " بله خوب شده ام " و بعد با خنده ادامه داد : " آخه دوست ندارم علیل و مریض پیش خدا برم باید سالم و سر حال باشم " با خود فکر کردم که این آخرین دیداری است که با او خواهم داشت دوست داشتم از او و آفرینش حماسه های زیبای او باز هم مطالبی بدانم ولی فرصت بسیار کم است .
بیست وسوم دی ماه سال 59 بود تمام پاسدارانی که در سرپل ذهاب می جنگیدند و از همرزمان با وفای شهید اصغر وصالی بودند . به گیلانغرب جبهه ای دیگر رهسپار شدند آنان قبل از عزیمت به بهداری محلی که من در آنجا مشغول خدمت بودند و آمدند و خداحافظی کردند از چهره های نورانی آنان به دلم افتاد که این دیدار آخرین دیداراست .
آنان را تا خیابان بدرقه و برایشان روزی موفقیت و پیروزی کردم . دیگر بعد از رفتن آنان نتوانستم در سرپل ذهاب بمانم فردای آن روز به تهران برگشتم ، آخر جبهه بدون وجود آنان بسیار دلگیر بود . وقتی پا به شهر تهران گذاشتم خبر دادند که عباس داروزنی به همراه نزدیکترین دوستش رضا مرادی به شهادت رسیده است آنان در عملیات تنگه حاجیان روز بیست و چهارم دی ماه شهید شده بودند . روز تشییع جنازه جمعه با دسته ای گل به دیدن آنان رفتم . جنازه شهید عباس درون کفن سفیدی پیچده شده بودند وقتی او را نزدیک مشاهده کردم متوجه شدم سرش از بدن جدا شده است از اینکه او به بزرگترین آرزوی خود رسیده بود خوشحال بودم و از این جهت که یکی دیگر از عزیزان فداکار و با ایمان را از دست داده بودیم .