|
کسری اعتمادی
(kasra-persian )
آلبوم:
داستانهای کوتاه
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ:
بازدید کل:
56 بازدید امروز: 55
توضیحات:
فریاد کشید نههیچ وقت چنین نبوده، هیچ وقت
چشمانم گرم شد، آرام آرام گونه هایم مروارید باران گشت و صدایم به هق هق افتاد. دیگرهمه چیز برایم تمام شدم بود، درآخرین نگاه تمام سخنانش راگفته بود. بیچاره من بیچاره من که عشق را باتمام متعلقاتش تحفه دلش کرده بودم کنجی نشستم و های های باران عشق سردادم، نمیتوانستم باورکنم که نگاه هایی که دل سپارش گشته بودم، هرگز مرا ندیده بازدلم راهی آخرین دیدار میشود، پس ازاینکه حرف های دلم را گفتم، آخرین سخنم چنین بود: میدانم توهم مرا عاشقی، خوب میدانم، نگاه هایت عشقت را فاش نموده خوشحال و سرخوش انتظارتکان دادن سر یا سکوت معنا دارش را داشتم که فریادکشید نههیچ وقت چنین نبوده، هیچ وقت تمام وجودم سرشار ازتعجب شد، عرق سردی ازپیشانی ام فرومی ریخت این را گفت وبرخواست، با بلندشدنش تمام ماجرا را فهمیدم هنوزصدای عصای سفید محمدبرزمین سرد آن شب، کابوس هرشب من است
درج شده در تاریخ ۹۳/۰۲/۳۱ ساعت 19:55
برچسب ها:
1
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید. |
کاربران آنلاین (0)
|