|
رتبه کلی: 3976
|
|
|
|
خاطرتات دانشگاه من یک داستان عاشقانه واقعی که برای خودم پیش اومده حتما بخونین مطمئنم خوشتون میاد
|
درج شده در تاریخ ۹۲/۰۵/۲۹ ساعت 16:59
بازدید کل:
9647 بازدید امروز: 9561
|
|
|
خاطرات دانشگاه
فصل اول : بیو گرافی
من کاظم روشنی متولد سال 1373 ماه2 روز 25 هجری شمسی در شهر شیراز استان فارس هستم
در سن پنج سالگی به تهران محله ی پونک امدم و دوره پیش دبستانی رو در انجا گذاراندم
بعد از دو سال به محله ی شهرک ازادی امدم سال اول و دوم دبستان را در انجا گذاراندم
و بعد به محله ی ازادشهر واقع در منطقه ی 22 تهران جنب پارک جنگلی چیتگر امدم
و ادامه ی دبستان و دوره ی راهنمایی را در انجا گذراندم.
سال اول دبیرستان را در دبیرستان عموئیان واقع در اکباتان گذراندم ولی به علت سختی راه
سال بعد به دبیرستان محله ی خودم برگشتم .
در سال سوم همزمان با خواندن درس در دبیرستان به اموزشگاه علوی واقع در اریا شهر رفتم
سال پیش دانشگاهی را کلا از دبیرستان جدا شده و به صورت ازاد در اموزشگاه علوی درس خواندم
و حال در دانشگاه ازاد اسلامی واحد شهر قدس در رشته ی مهندسی کشاورزی گرایش صنایع غذایی
تحصیل میکنم .
پدرم شهرام روشنی دیپلم تجربی و شاغل در فرودگاه مهر اباد تهران و مادرم شیدا کلانتری دیپلم انسانی
و خانه دار است. برادرم کیوان روشنی دوران دبستان را می گذراند.
فصل دوم:ترم اول دانشگاه
اولین روز دانشگاه بود همیشه میگن اولین روز بهرین روز هست راست میگن ، رفتم دانشگاه تو دانشکده ی کشاورزی جلوی در کلاس ریاضی ، اولین کلاس دانشگاهم بود وایساده بودم جلوی در کلاس
دانشجوها یکی یکی میومدن ولی فقط من پسر بودم ، تو دلم گفتم ای خدا یه پسر نمیخواد بیاد همین که به این
موضوع فکر می کردم یه پسر اومد بهم سلام داد ، حالمو پرسید اسمم رو پرسید ، یکم که باهم حرف زدیم
دیدیم هم رشته و هم کلاسی هستیم ، اسمش محمد علی شاهی بود اولین دوست دانشگهم بود ، با هم رفتیم سر کلاس ، یادش به خیر چه قدر با هم دخترارو اون روز سر کار گذاشتیم و خندیدیم . رفتیم سر کلاس پیش هم نشستیم یکم بعد استاد اومد درس داد کلاس تموم شد رفتیم تو حیاط .
اولین روز دانشگاه تموم شد خوب بود ولی ای کاش دوباره اون روزا برمی گشت.
روز های بعدی کم کم پسر ها اومدن و منو محمد از تنهایی در اومدیم ، اگه راستشو بخوای برای خودم دنبال یه دختر خوب می گشتم ولی اول باید پیداش می کردم .
یه روز که سر کلاس بودیم به دخترا نگاه کردم دیدم چه قدر دخترای کلاسمون بیخود هستن به محمد گفتم این جا دیگه کجاست . همین طور که تو کلاس نشسته بودیم چشمم به یه دختر افتاد دیدم خدا از دیوار صدا در میاد ولی از این دختر صدا در نمیاد ، یه کم بهش نگاه کردم از تیپ و قیافش بدم نیومد ، چرا دروغ بگم
خیلی خوشم اومد برگشتم به محمد گفتم من این دخترو میخوام ، محمد هم گفت بابا بی خیال خودمونو عشق است. درست اینجا بود که راه زندگیم کلا عوض شد ، یه تصمیمی گرفتم که خیلی دردسر کشیدم بماند تو ادامه بهتون می گم.
چند جلسه بعد یه پسر دیگه به ما اضافه شد که اسمش حسین رضی پور بود ، از این جا بود که راه ما سه نفر تقریبا با هم دیگه شد .
باهم سر کلاسا می رفتیم باهم میخندیدیم، با هم راه میرفتیم ، باهم سفره خونه میرفتیم ، خلاصه باهم دوست صمیمی شده بودیم.
من یکی دو هفته دنبال اون دختری که دیده بودم افتادم کم کم ازش خوشم اومد ، دیگه سر کلاسا به اون نگاه می کردم، تو حیاط دنبالش می رفتم ، کلا کلاس هارو ول کرده بودم دنبال اون می رفتم .
خواستم اسمش رو پیدا کنم که اول اشتباهی به اسم رامینا اخضری میشناختمش که یه روز یکی بهش گفت پرستو ، وای انگار بهترین اسمی بود که تو عمرم شنیده بودم .
یکم که پیگیر شدم دیدم اسمش پرستو خضری هستش ، اگه از خودم تعریف نباشه یکم درسم خوب بود ، سر کلاس ها تمرین حل می کردم ، به سوال استادا جواب میدادم بعدش استادا اسمم رو می پرسیدن ، منم جو گیر میشدم بلند میگفتم: کاظم روشنی هستم استاد . بعد سه هفته دیگه تو کلاس همه منو شناختن ، دیگه برای خودم شخصیتی شده بودم ، همه بهم اقای روشنی مسگفتن ، رفقا بهم استاد میگفتن، حتی یه استاد بهم گفت تو چرا ایجا اومدی تو لیاقتت دانشگاهی بهتر از اینجاست منم به خنده جواب میدادم استاد حق منو خوردن دیگه .
تو این مدت که من به پرستو نگاه می کردم متوجه شد که من بهش علاقه دارم ، اونم چند بار یواشکی به من نگاه کرد ولی وقتی چشم تو چشم میشدیم سرشو مینداخت پایین و اخم می کرد منم از این رفتارش خیلی خوشم اومد و تو دلم گفتم اینه همون دختری که میخواستم.
یه دختری با چشم درشت و مشکی ، با اندام ظریف و دخترونه ، با ارایش کم یه کم مغرور و سنگین و باوقار و البته با لبخند و نگاه جادویی که منو مجذوب خودش کنه که اونم همه ی اینا رو داشت.
هیچ وقت یادم نیمره که برای اولین بار تو کلاس زیست روز پنجشنبه و استادی به اسم ابراهیمی
اولین لبخند رو به من زد ، منو نمیگی انگار اصلا تو این دنیا نبودم انگار تو اوج اسمون داشتم پرواز می کردم. با اشاره بهم گفت بعد کلاس وایسا کارت دارم ، قند تو دلم اب شد ، قلبم داشت تند تند میزد ، پاهام میلرزید ، عرق کرده بودم اخه اولین عشقم بود.
بعد کلاس رفتیم بیرون ولی باهام حرف نزد ، تو اتوبوس باهم رفتیم ، بهم نگاه می کردیم و هر لحظه من بیشتر عاشق نگاهش میشدم ، وقتی رسیدیم به مترو افتادم دنبالش چند بار صدا کردم خانوم خضری خانوم خضری که یه دفعه سرعتش رو زیاد کرد رفت طرف خانوما نشست و با اشاره بهم گفت چی کار داری
منم موندم چی بگم ، گفتم جزوه میخوام ولی فاصله زیاد بود متوجه نشد ، مترو اومد رفتیم خونه.
فرداش اومدم دانشگاه دیدم همه به من چپ چپ نگاه میکنن ، هر کی منو میبینه تو گوش دوستش پچ پچ میکنه ، تو دلم گفتم ای خدا چی شده . هرچی رفتم سر کلاس ، من به یه دختر به اسم مهین میرصلانی چند بار سوال جواب دادم دیگه هر روز بهم سلام میداد .
اون روز اومد صدام کرد درست یادم هست قبل کلاس زبان پیش بود گفت: اقای روشنی من باهاتون یه کار مهم دارم میشه بعد کلاس با هم حرف بزنیم منم گفتم در مورد چی گفت در مورد خودتونه ، منم از همه جا بی خبر گفتم باشه ، بعد کلاس باهم رفتیم بیرون یه جا وایسادیم گفتم بفرمایید ، گفت: اقای روشنی شما چی کار کردید تو کلاس بین پنجاه نفر فقط حرف شماست ، گفتم والا من کاری نکردم مگه چی شده
گفت همه تو کلاس درباره شما و خانوم خضری حرف میزنن همه میگن شما وسط مترو بین جمعیت گفتی پرستو دوستت دارم شما به خانوم خضری علاقه ای دارید ، منم با کمی درنگ گفتم بله به ایشون علاقه دارم ولی من توی مترو نگفتم دوستت دارم .
برگشت گفت خوب اونم به شما علاقه داره ، گفتم فکر کنم چند بار بهم نگاه کرد چند بار بهم لبخند زد منم
احساس کردم ایشون هم به من علاقه داره .
گفت خوب شما چرا نمیرید جلو شماره هاتونو به هم بدید که تو کلاس حرفتون نپیچه ، گفتم اخه موقعیتش پیش نیومده هیچ وقت تنها نشده که بخوام بهش بگم ، گفت خوب میخوای من بهش بگم منم که استرس داشتم گفتم شاید این روش خوبی باشه گفتم باشه شما بگید که اشتباه من همین جا بود ، کاش هیچ وقت بهش نیگفتم
که به پرستو چیزی بگه.
تا وقتی اون بهش بگه همیچی خوب بود سر کلاسا بهم نگاه میکردیم ، سر کلاس رسم فنی بر میگشت منو نگاه میکرد ، سر کلاس اندیشه دوتایی عقب میشستیم سرمونو تکیه میدادیم به دیوار و به هم ناگ میکردیم و لبخند میزدیم ، تو راه خونه تو اتوبوس باهم هم مسیر بودیم اونم با دوتا از دوستاش به اسم های مرضیه دهقان و شقایق مطهر میومد،تو اتوبوس بهم نگاه میکردیم ، تو حیاط دانشگاه دنبالش میرفتم اونم برمیگشت بهم نگاه میکرد ، وقتی رو نیم کت میشست منم نزدیکش میشستم و بهش نگاه میکردم و اونم متقابلا بهم نگاه میکرد ، تو کلاس ریاضی که استاد تمرین میداد من سری میرفتم پای تخته سوال رو حل کنم که بتونم بهش نگاه کنم ، وای چه روزایی بود بهترین روزای زندگیم بود ، اولین عشقم رو میدیم و باهاش عشق میکردم.
من چند هفته ی اول دانشگاه رو با دوچرخه میرفتم دانشگاه ، صبح ها به عشق دیدن اون با دوچرخه سریع میرفتم که بتونم اونو بیشتر ببینم .
دیگه توی ذهنو فکرم ریشه کرده بود ، درسو ول کرده بودم فقط به اون نگاه میکردم حتی یه روز استاد زیست دید من به اون نگاه میکردم گفت روشنی به من گوش کن. کاشکی بازم اون روزا برمیگشت.
ولی این روزای خوب با حرف زدن خانوم میرصلانی با پرستو تموم شد . یه روز رفت به پرستو گفت کاظم از تو خوشش میاد و میخواد باهات دوست بشه اونم ناراحت شد گفت بعدا جواب میدم . اخر اون روز که داشتم میرفتم خونه، پرستو و خانوم مطهر هم با من بودن .
رسیدیم به مترو سه نفری پیش هم نشستیم وقتیم به ایستگاه ایران خودرو رسیدیم اونا هم با من پیاده شدن اولین باری بود که داشتم با پرستو حرف میزدم چهار ستون بدنم می لرزید .
با هم نشستیم روی صندلی ، من شمارمو دراودم ، گفتم این شماره ی منه گفت حالا بشینید می خوام باهاتون حرف بزنم ، منم بی خبر از این که چی قراره بشه نشستم رو صندلی ، برگشت گفت اقای روشنی شما برای چی همش به من نگاه میکنید همش دنبالم میاید ، منم برگشتم گفتم فکر کنم شما متوجه شده باشید که چرا به شما نگاه میکنم گفت بله میدونم ولی اگه میخواستم باهاتون حرف بزنم از شما سوال می پرسیدم ازتون جزوه می گرفتم منم گفتم شاید شما از این کارای جلف نمی کنید ، گفتم یعنی نمیخوای با من حرف بزنی
گفت نه. انگار دنیا رو سرم خراب شد ، دنیام تیره شد ، فورا شمارمو گذاشتم تو کیفم، برگشت گفت: گذاشتی برای نفر بعدی گفتم نه ، نفر بعدی درکار نیست.
گفت اقای روشنی شما برای چی از من خوشتون اومده من هیچ جوابی نداشتم بدم ، راست می گفت هنوز زود بود بگم دوستش دارم ، گفتم نمیدونم چرا ولی شما اولین دختری هستید که بهش گفتم دوستت دارم
گفت همه ی پسر ها اینو میگن ، گفتم من همه نیستم. گفتم من شما رو فقط برای دوستی نیمخوام ، گفت یعنی برای ازدواج میخوای ، گفتم اره اونم بلافاصله گفت جواب من منفی هستش ، من گفتم اگه جوابت منی بود چذا بهم نگاه می کردی چرا بهم می خندیدی ، گفت من.... گفتم بله شما ، بعد چند بار گفتن من گفت من از شما معذرت میخوام دیگه به شما نگاه نمیکنم گفتم شما دوست پسر دارید اول جواب نداد بعد چند بار تکرار سوالم گفت بله دارم . اینو گفت پاشدم گفتم خدافظ و رفتم خونه هیچ وقت یادم نمیره که چه قدر اون شب گریه کردم واقعا حالم بد بود داشتم می مردم .
رفتم دانشگاه خانوممیرصلانی پرسی چی شد گفتم جوابش منفی بود اونم بیچاره خیلی ناراحت شد .
من به مدت دو هفته نه بهش نگاه می کردم نه دنبالش رفتم، محمد و حسین دیدن ناراحتم اومدن دل داری دادنم ، دیگه کار هر روز من شده بود قلیون کشیدن فقط با کشیدن قلیون میتونستم دوری شو تحمل کنم
تو ای جریانات یکی دیگه به اسم جواد طمیمی اومد تو گروه ما اونم منو دل داری میداد .
من تو کلاس با پرستو لج کردم تمام دختر هارو جمع کردم دروبرم که حرس اون دربیاد با همه میگفتم میخندیدم ولی از تو داغون بودم . یادم اون رو زا یه فیلم عشقی ترکی به اسم روزگار تلخ میداد تو اون دو تا عشق به هم نرسیدن و دختره اخر سر مرد. من که اون صحنه رودیدم گریم گرفت و از خدا خواستمکه پرستو همیشه سالم باشه حتی اگه به من جواب منفی بده.
من اون قدر تو دانشگاه از لحاظ درس معروف شدم که همه جا حرف من بود همه از من سوال می پرسیدن
بعد سه هفته دیدم پرستو بازم به من نگاه میکنه من بهش بی محلی می کردم ولی یه روز سر کلاس ریاضی پیش امتحان داشتیم ، همه ی بچه ها از من تقلب خواستن ، من رفتم پیش استاد گفتم استاد یه کار بکن همه از من تقلب میخوان ، استاد گفت: میارمت جای خودم بشینی . رفتیم سر کلاس استاد گفت اقای روشنی بیا جای من بشین همه بچه ها کوپ کردن همه ی رفیقا بهم میگفتن استاد ، یه لحظه دیدم پرستو از این که همه در مورد من میگن خوشش اومد و بهم لبخند زد اونجا بود که من دوباره افتادم دنبال پرستو.
یه بار خانوم میرصلانی از من جزوه خواست منم براش اوردم با هم روی صندلی نشستیم پرستو دید و خیلی ناراحت شد حتی به خانوم دهقان گفت برای چی پیش اون نشسته اونجا بود که فهمیدم اونم یکم به من علاقه داره.
خانوم میرصلانی گفت اون به تو علاقه ای نداره چرا دنبالشی گفتم اونم منو دوست داره ، گفت توهم زدی ، گفتم اگه باور نمیکنی الان که رفتیم سر کلاس ببین که به من نگاه میکنه.
رفتیم سر کلاس ، دید که پرستو به من نگاه میکنه و با اشاره بهم گفت که اره بهت نگاه میکنه .
گفت بازم برم بهش بگم گفتم برو و این دومین اشتباه من بود . رفت بهش گفت و باز هم جواب منفی داد .
دیگه داغون شده بودم دم دوستان گرم حوامو داشتن ، دیگه هر روز میرفتم قهوه خونه تا بتونم دردمو فراموش کنم.
دوباره به پرستو بی محلی کردم و بازم دورم ادم جمع کردم که تنها نباشم ولی چه فایده ای که اونی که میخواسمتم پیشم نبود. دیگه برای خودم کسی شده بودم همه بهم احترام میذاشتن همه باهام حرف میزدن غیر پرستو و این بود فرق بین پرستو و دخترای دیگه وهر چی بهم کم محلی می کرد من بیشتر عاشقش می شدم
بعد یه مدت من با پرستو و خانوم مطهر و خانوم دهقان هم مسیر شدیم البته حسین و محمد هم با من بودن پرستو برگشت گفت حالا خوبه ازش بزرگترم هستم ها منم گفتم بزرگی به سن نیست که به عقل هستش اونم گفت متاسفانه شما اونو ندارید منم گفتم نظر لطف شماست ، رفتیم تو مترو شیش نفره پیش هم نشستیم و شروع کردن به تیکه انداختن منم به دوستام سپرده بودم شما به پرستو هیچی نگید وگرنه با من طرف هستید
چند روز بعد دوباره به خانوم میرصلانی گفتم دوباره با پرستو حرف بزنه که سومین اشتباه من بود رفت و برای سومین بار جواب منفی شنیدم و اشتباه بعدی من ، اعتماد من به خانوم میرصلانی بود .
شب اون روز پرستو به خانوم میرصلانی گفت کاظم در مورد من چی میگه اونم از طرف من گفته بود: کاظم میگه به جهنم که نمی خوای با من حرف بزنی همچین اش دهن سوزی نیستی که بخوام خودمو به خاطرت بکشم . اونجا بود که همیچی تموم شد. پرستو دیگه بهم نگاه نکرد برای لج بازی با یه پسر دیگه دوست شد ، با خانوم دهقان و مطهر دیگه حرف نزد و یه دوست دیگه به اسم مونا خلخالی و یکی دیگه به اسم سولماز دوست شد . اون همه ی احساسشو فراموش کرد ولی من بهش حق میدم انگار دنیا به اخر رسیده بود، دیگه اون روزای خوب و خوش تموم شد و از این به بعد فقط بدبختی بود.
چند روز بعد سر کلاس ریاضی که بودیم به پرستو گفتم بیاد بیرون میخواستم باهاش حرف بزنم
اومد بیرون گفت اقای روشنی برای چی با زندگی من بازی می کنید چرا پیش همه گفتید من دوست دختر شما هستم من همچین اش دهن سوزی نیستم که بخوای خودتو به خاطرم بکشی ، من گفتم چی شده برای چی این جوری می کنی من به کی گفتم یعنی چی اش دهن سوزی نیستی این حرفا یعنی چی ولی اون به حرفام گوش نکرد و هر چی خواست بهم گفت ، خیلی ناراحت شدم و با خودم قسم خوردم باید بفهمم این حرفا برای چی پیش اومده.
رفتیم سر کلاس بعد پرستو شروع کرد به نامه نوشتن و اخر کلاس بهم داد من سریع خوندم و رفتم سریع
جلوش رو گرفتم ، داد زدم گفتم این حرفا رو کی بهت گفته اگه نگی میام تو کلاس جلوی همه هم کلاسی ها به کسی که میگم کی این حرفا رو زده . ولی هر کاری کردم بهم نگفت که کی این حرف ها رو بهش گفته،
پرستو دیگه از اون روز به بعد بهم اهمیت نمیداد ،بهم نگاه نمی کرد، دیگه دوستم نداشت، و من بعد از اون خورد شدم ، قلبم شکست ، عشقم داشت جلوی چشام میرفت.
راستی یادم رفت از یه ادم نامرد بگم ، یه پسر به اسم ارش مقدم که با منو پرستو ازمایشگاه زیست داشت
تو کلاس داشت به همه ی دخترا تیکه مینداخت و وقتی نزدیک پرستو شد رفتم جلوشو گرفتم ، کشیدمش کنار گفتم داداش به هر دختری که میخوای تیکه بنداز ولی خواهشا به این دختر کاری نداشته باش ، من این دختر رو دوست دارم ، بهم گفت : نگران نباش داداش حواتو دارم بهت کمک می کنم ، منم گفتم دمت گرم اقایی. نکنه تو سرش فکر های دیگه ای داره ، خیلی ادم پست فطرتی بود، تو ادامه بهتون میگم چی کار کرده.
من که از حرفای پرستو خبر نداشتم افتادم دنبال کسی که این حرفا رو زده ، من نتونسم کسی رو پیدا کنم و پرستو هم نمیدونم برای چی ، برای لج بازی با من یا از روی حرف دوستاش، رفت و با کس دیگه ای دوست شد ، دیگه دنیا برای من تموم شد ، روز های بدبختی روز به روز زیاد تر می شد ، کم کم من ادم بدی جلوه داده شدم و اون شخصیت و قدرتم از بین رفت، عشقم از بین رفت، تنها کس هایی که پیشم مونده بودن محمد، حسین ، جواد ، خانوم میرصلانی، خانوم دهقان و خانوم مطهر بودن.
روز های ترم من با همین ها طی میشد و من روز به روز از پرستو دور تر میشدم در صورتی که هنوز عاشقش بودم.
تو این مدت محمد با خانوم پویان فر و حسین با خانوم خلیلی دوست شدن ، اونا خوشحال بودن و من ناراحت ، کم کم محمد و حسین هم از من دور شدن و فقط جواد همیشه پیشم بود .
من تو کلاسا گوشه گیر شده بودم ، دیگه نمی خندیدم ، دیگه شوق رفتن به دانشگاه رو نداشتم و پرستو هم روز به روز به اون پسری که باهاش حرف میزد نزدیک تر میشد ، پرستو چندتا از کلاساشو عوض کرد که منو کم تر ببینه.
یه روز تو جلوی در دانشگاه پرستو رو دیدم که با ارش مقدم و دوستاش داشت حرف میزد و می خندید
که من به خیلی چیز ها پی بردم ولی هنوز این اولش بود هنوز نمیدونستم که خانوم میر صلانی به پرستو اون حرف رو گفته.
بعد یه مدت فهمیدم که اقای ارش مقدم رفته به پرستو پیشنهاد دوستی داده ، با خودم گفتم وای من با چه کس هایی رفت و امد می کردم . بعد یه مدت که گذشت تو ماه دی دیگه از پرستو قطع امید کرده بودم
دیگه امیدی به اون نداشتم، تا این که یه روز خود خانوم میرصلانی بهم گفت که اون حرف ها رو به پرستو زده ، تازه فهمیدم که این حرفا از کجا اومده ، تازه فهمیدم که چه قدر اشتباه کرده بودم ، تازه فهمیدم نباید به خیلی ها اعتماد می کردم و پرستو راست میگفت که همه ی اطرافیانت دشمنای تو هستن.
من اون موقع هرچی از دهنم در میومد به خانوم میرصلانی گفتم و بهش گفتم که باید از پرستو معذرت بخواد ، چند روز بعد من با پرستو و خانوم میرصلانی قرار گذاشتیم با هم حرف بزنیم و رفتیم تو دانشکده ی علوم تحقیقات ، پرستو با اصبانیت اومد گفت چی کار داری من عجله دارم و خانوم میرصلانی
به پرستو گفت که اون حرف رو کاظم نزده، وقتی اینو گفت پرستو یه لحظه وایساد و ماتو مبهوت مارو نگاه میکرد و رفتیم . من خوشحال بودم ، نه از این که به پرستو نرسیده بودم، از این که پرستو فهمید که من بی تقصیر بودم . همون روز پرستو اومد گفت بیا با هم حرف بزنیم ، رفتیم تو حیاط کنار دانشکده ی علوم پایه و زیر بارون شروع کردیم ، پرستو خیلی از حرفاش معذرت خواهی کرد از من حلالیت خواست و گفت دیگه دنبالش نباشم اون روز خیلی خوب بود و بهترین روز زندگی من بود ولی حیف که کار از کار گذشته بود دیگه پرستو با کس دیگه ای دوست بود .......
من خودم رو از اون موقع زدم به بی خیالی ، فکر می کردم خودمو بزنم به بی خیالی همچی درس میشه ولی هنوز عشق پرستو تو قلب من بود. ولی از حسین ، محمد و جواد ممنونم که منو تنها نذاشتن .
اخر ترم یک بود ، دیگه فکر کردم که همچی تموم شده دیگه از دنیا بریده بودم ، دیگه هیچی برام اهمیت نداشت . تو همین حال بد من محمد با خانوم پویان فر و حسین هم با خانوم خلیلی دوست شدن و با هم خیلی صمیمی شدن و من هم با اونا سلام علیک داشتم ولی اگه راستشو بخوای خیلی بهشون حسودی می کردم تو دلم میگفتم چرا من و پرستو نتونستیم مثل اینا باشیم . یه روز منو جواد قرار گذاشتیم بریم سفره خونه ی شبهای ابریشم و به حسین هم گفتیم ، حسین هم قبول کرد . منو جواد رفتیم سفره خونه ولی حسین ما رو پیچوند و با خانومش رفت بیرون . من و جواد با حسین دعوا کردیم ورابطمون با حسین کم رنگ تر شد .
برگردیم سر بحث خودم ، نزدیک امتحانات بود به خانوم میرصلانی گفتم که شماره پرستو رو بهم بده
اونم نمی خواست ولی من با اصرار زیاد گرفتم و به پرستو اسمس فرستادم . بعد این که پرستو اسمس منو دید با من تماس گرفت . گفت من شارژ ندارم بهم زنگ بزن کارت دارم، از خونه ساعت 9 شب بود رفتم بیرون و زنگ زدم اولش خیلی تند باهام حرف زد ، گفت چرا شمارمو گرفتی از کی گرفتی و.....
بعد یکم حرف زدن اروم شد و بحث رو ادامه دادیم.
بهم گفت: اقای روشنی شما شرایطی که من میخوام رو ندارید ، شما ماشین ندارید ، از من بزرگتر نیستید
و ... میتونم بگم بدترین شب زندگیم بود . گفت: من دوست پیر دارم و دیگه از من دست بردارید و فراموشم کنید ولی نمیدونست که خیلی دیر شده بود ، نمیدونست که دیگه قلبم فقط برای اون میزد .
اون شب گذشت من خیلی داغون شدم و دیگه چیزی برام مهم نبود ، دیگه حتی صدای قلبم هم نمیشنیدم انگار مرده بودم. من یه نامه نوشتم و دادم به خانوم میرصلانی بده به پرستو ، تو نامه نوشته بودم کسی که پول دار نیست کسی که ماشین نداره ، کسی که تیپ انچنانی نداره حق عاشق شدن رو نداره .
فرداش تو دانشگاه خانوم خلخالی یه کاغذ بهم داد که پرستو ساعت یک جلوی دانشکده ی علوم تحقیقات منتظرت هست . منم که خیلی خوشحال بودم رفتم سر قرار ، رسیدم به پرستو و بعدش یکم باهام تند حرف زد خیلی مکالمون یادم نیست ولی یادم هست که گفت پسری که با L90 اومده بود دنبالش دوست پسرش بوده ، کاشکی میمردم ولی این حرفارو نمیشنیدم .
چند روز بعد نزدیک امتحان میان ترم شیمی عمومی خانوم خلخالی اومد جلو و گفت یکم تو شیمی مشکل داره منم رفتم بهش یاد دادم ، نمیتونستم روی دوست پرستو رو زمین بندازم .
چند روز بعد خود پرستو خواست که بهش رسم فنی یاد بدم ، من و پرستو و مونا و سلماز رفتیم زیر الاچق
روبه روی کشاورزی و بهشون تا حد توانم یاد دارم شب اون روز از مونا به من اسمس رسید که پرستو گفت اگه کاری داشتی به من بگو بهش بگم . ترم یک تموم شد و به فصل امتحانات رسیدیم.
فصل سوم:امتحانات ترم اول ، انتخاب واحد ترم 2 ، وقفه ی بین دو ترم
دیگه از فکر پرستو اومدم بیرون و رو امتحاناتم تمرکز کردم امتحانات رو یکی یکی میدادم و جلو میرفتم
بعد چند تا امتحان رسیدیم به امتحان رسم فنی ، یه اس از پرستو به من رسید که اگه میشه یه روز قبل امتحان برم به پرستو رسم فنی یاد بدم ، منم که جو گیر قبول کردم . صبح پنج شنبه بود داشتم میرفتم دانشگاه که به پرستو درس یاد بدم ، توی راه یه بار زنگ زد و گفت کجایی ، منم گفتم تو راهم.
رفتم جلوی دانشگاه دیدم پرستو با مونا جلوی در دانشگاه وایسادن ، رسیدم بهشون سلام علیک کردبم و پرستو گفت دانشگاه تعطیل هستش اشکالی نداره بریم جای دیگه ای ، گفتم بریم .
رفتیم سوار تاکسی شدیم و جلوی سفره خونه ی الاچیق پیاده شدیم و کرایه رو حساب کردم .
رفتیم توی یه الاچیق خصوصی و گاز رو روشن کردیم که گرم بشیم . بعد از چند دقیقه گارسون اومد و
به من گفت چی میل داری و منم گفتم اول از خانوما بپرس و بعد از اونا پرسید . مونا یه قلیون پرتقال نعناع
با سرویس سفارش داد و منم یه قلیون دو سیب سفارش دادم ، شروع کردیم به درس کار کردن ، پرستو همش با گوشیش اسمس بازی میکرد معلوم بود که داره با دوست پسرش حرف میزنه .
بعد یه مدت قلیون ها رو با سرویس اوردن ، توی سینی پرتقال، لیمو،کیوی،لواشک ، پرتقال ، چیپس و چای دارچین با نبات اورده بودن . هم درس میخوندیم ، هم قلیون می کشیدیم و هم خوراکی میخوردیم.
پرستو اومد زغال رو بذاره رو اجاق تا داغ بشه اما انداخت رو فرش و نتونست زغال رو برداره من بازوشو نا خواسته گرفتم و گفتم من برمیدارم و برداشتم ، یکم فرش سوخته بود .
بعد چهار پنج ساعت حرف رفتن افتاد ، پرستو رفت بیرون به دوست پسرش زنگ زد و گفت میای دنبالم
اونم گفته بود کار دارم . هرچی پاشودیم بریم ، من تا پوتینمو ببندم اونا جلوتر رفتن بیرون ، رفتم جلو و دیدم پرستو حساب کرده ، هرچی اصرار کردم که من حساب کنم گفت نه مهمون من بودید منم گفتم باشه ممنون . سوار ماشین شدیم رفتیم تا ایستگاه اتوبوس من کرایه ماشین رو حساب کردم ، وایساده بودیم تو ایستگاه اتوبوس که پرستو اومد جلو و از من تشکر کرد منم گفتم خواهش میکنم .
سوار اتوبوس شدیم من روبه عقب اتوبوس نشستم جوری که پرستو رو میدیدم ، چند بار هم منو نگاه کرد ولی افسوس که دیگه دوست پسر داشت.
رفتیم رسدیم به مترو و من اتوبوس رو حساب کردم ، من برای این که احتمالا دوست پسر پرستو رو نبینم زود تر رفتم سوار مترو شدم ، متروکه داشت راه می افتاد پرستو از پله ها اومد بالا به هم نگاه کردیم و بعد مترو رفت . روز امتحان رسم فنی رسید ، رفتم دانشگاه میدونستم که پرستو چیز زیادی یاد نگرفته بود
هرچند من رفتم سر کلاسی که امتحان داشتم ، دیدم پرستو نشسته ردیف اول کلاس ، بعدش رفتم بشینم سر جام دیدم شماره ی صندلی ها نیست گفتم: استاد من کجا بشینم اونم گفت هرجایی می خوای بشین ، منم نامردی نکردم و رفتم صندلی بقلی پرستو نشستم . امتحان شروع شد من تقریبا همه رو جواب دادم ،
یه نگاهی به برگه ی پرستو انداختم دیدم چیز زیادی ننوشته ، تو دلم گفتم چی کار کنم ، به فکرم رسید که امتحان جوری هست که میشه دستمو باز بذارم منم دستمو باز گذاشتم تا پرستو بنویسه. اونم کم کم نگاه کرد و نوشت ، موقع حضور غیاب شد به پرستو که رسید اسمش تو لیست نبود بعد تازه فهمیدم که پرستو کلاس هم اشتباه اومده ، شانس اورد که استاد گیری نبود.
پرستو رفت پایین و من هم برگم رو دادم و رفتم پایین دیدم جلوی در وایساده و وقتی منو دید اومد جلو و تشکر کرد و بعد رفت.
من اون روز باز یه مطلب تو وبلاگم گذاشتم و بع پرستو گفتم بره بخونه ، اخر شب بهم از پرستو اس اومد
که گفته بود فردا بیا با هم حرف بزنیم . من سر ساعت سر قرار رفتم و اونم اومد ، نشستیم رو یه صندلی و
شروع کردیم به حرف زدن . گفت : امتحان رو خوندی منم گفتم اره ، یکم در مورد درس ها حرف زدیم
بعد از من به خاطر حرف هاش و کاراش معذرت خواست ، بهم گفت که من می خوام با خانوم مرضیه دهقان دوست بشم ، من خندم گرفته بود . بعدش گفت می خوام یه جمله بگم که همیشه یادت بمونه
گفت:عشق مثل سایه میمونه،اگه به طرفش بری اون از تو دور میشه و اگه بهش پشت کنی اون میاد دنبال تو. بعد بلند شد و گفت شاید دیگه همدیگرو نبینیم کاری نداری ، من بهش گفتم : که خیلی دوستت دارم و هیچ وقت فراموشت نمی کنم و من به اون گفتم از تو یه سوال دارم ، گفت بگو ازش پرسیدم منو دوست داشته یا نه ، سرشو انداخت پایین و یه لبخند زد و گفت نمیگم و بعدش رفت . ولی من فهمیدم که منو دوست داشت. داشتیم میرفتیم سر امتحان که جلوی دانشکده ی کشاورزی نمره های زیست پیش رو زده بودن
من که داشتم میرفتم تو دیدم یکی دستشو از پشت گذاشت رو شونم ، برگشتم دیدم پرستو هستش و گفت نمره زیست پیش رو زدن به دیوار منم گفتم من زیست پیش نداشتم ، هنوز گرمای دستشو رو شونه هام حس میکنم . رفتم سر کلاس اتفاقا پرستو هم سر همون کلاس بود ، امتحان رو دادم و رفتم بیرون جلوی در کلاس وایسادم ، پرستو به من نگاه کرد و من با اشاره به اون گفتم بلدی اونم گفت اره و بعد خداحافظی کردم و با جواد رفتیم سفره خونه ی شب های ابریشم. امتحانات تموم شد همه به هدفشون رسیده بودن به جز من
جواد مرخصی گرفت و رفت برای کنکور بخونه ، محمد با خانوم پویان فر و حسین با خانوم خلیلی دوست شده بودم و من بودم وتنهایی هام. تا نزدیکای انتخاب واحد از پرستو خبر نداشتم و تو فکرم بود که الان اون با کی هستش داره چی کار میکنه و اصلا به من فکر میکنه. منم اون روز ها دنبال کار میگشتم ولی کاری پیدا نمیشد. منم اون روزا پیش اقا معینی میرفتم که هم حوصلم سر نره و هم بتونم یه کار پیدا کنم ، چند بار هم به خود اقا معینی گفتم بیام پیشت کار کنم ولی اون قبول نکرد.
همین طور روز های بین دو ترم میگذشت ، یه روز اون قدر اصرار کردم که اقا معینی گفت حالا امتاحانی
بیا وایسا ببینم یاد میگیری منم اونجا مشغول به کار شدم . نزدیکای انتخاب واحد شد که پرستو بهم اس داد
که برای شیمی الی کدوم استاد خوبه منم گفتم میپرسم ، چند بار به امیرحسین که مثل داداشم میموند زنگ زدم و اونم گفت پیگیر میشم ، بعد یکی دو روز زنگ زد گفت استا جدید شدن و نمی شناسه منم به پرستو گفتم که نمیدونم کدوم استاد بهتره . بعد اون روز چند بار به پرستو اس دادم و پرستو هم جواب میداد
یه بار گفتم برو وبلاگم و نامه ای که گذاشته بودم بخونه ، اونم رفت ولی کاشکی نمی رفت ، من توی وبلاگم تو لیست اسم دوستان صمیمی اسم خانوم دهقان ، خانوم مطهر و خانوممیرصلانی رو گذاشته بودم
و وقتی اونا رو دید خیلی ناراحت شد و بهم گفت اونایی که تو وبلاگت نوشتی دوستات نیستن بلکه دشمنات هستن بعدشم گفت نه دیگه جوابت رو میدم نه به وبلاگت میرم . از اون روز دیگه جوابم رو نداد ، چند بار به خانوم خلخالی اس دادم و اونم گفت پرستو دیگه با تو حرفی نداره . روز انتخاب واحد من انتخاب واحد کردم ، حسین با محمد رفته بودن دانشگاه تا انتخاب واحد بکنن ، بعد از ظهر حسین بهم زنگ زد گفت
پرستو با خانوم خلخالی اومده بودن دانشگاه انتخاب واحد کنن تو نیومدی منم گفتم نه من انتخاب واحد کردم
و به این صورت به ترم دوم رسیدیم.
فصل چهارم : عید ، ترم دوم و ناراحتی عشقم
ترم دوم شروع شد و من قسم خورده بودم که دیگه سر به زیر باشم و دنبال کسی نرم و دنبال پرستو هم
نرم ولی حرف دلم چیز دیگه ای بود ، لحظه شماری میکردم تا پرستو رو ببینم . من رفتم سر کلاس هام با هیچ کدوم از دوستای ترم قبلم کلاس نداشتم البته چند نفری مثل حمید میرزایی، حامد جوانی ، علی جواهری ، میلاد طایی ، خانوم دهقان و خانوم مطهر کلاس داشتم ، ولی دوست داشتم با محمد و حسین و پرستو کلاس داشته باشم ولی متاسفانه نشد . تو دو هفته ی قبل عید تو دانشگاه امار پرستو رو میگرفتم ولی دانشگاه نمیومد ، من به مدت د هفته امتحانی سر کار رفتم اقا معینی بهم همه چی رو یاد داد و از مشتری راه انداختنم رازی بود وکارم به طور رسمی شروع شد. پرستو چند روز اخر رو اومد دانشگاه ولی من اونقدر دنبالش نرفتم ، تا این که به تعطیلات عید رسیدیم.
نزدیک عید به دوستام پیام تبریک فرستادم به خانوم خلخالی هم فرستادمکه پرستو بگه ولی از پرستو جوابی نمیومد خیلی اس فرستادم دیگه داشتم دیوونه میشدم . عید رفتم شهرستان و تو شهرستان بودم که فهمیدیم بابای شوهر عمه ی من سرطان گرفته و تو بیمارستان هستش چند روز بعد فوت کرد بعد رفتیم مراسم ختم کلا عید ما شده بود عزا . تو همین حین به پرستو اس میدادم ولی جوابی نمیداد دیگه کامل نا امید شده بودم ، به حسین هم زنگ میزدم گوشیش خاموش بود . هرچند تو شهرستان با داییم حسابی خوش گذروندم و اومدیم تهران. رفتم سر کلاس هام ولی پرستو نمیومد بعد چند روز از حسین خبر گرفتم که پرستو اومده دانشگاه منم به بهونه ی حسین میرفتم جلوی در کلاسشون تا اونو ببینم ، از حسین هم خیلی ممنونم که منو کمک کرد هیچ وقت لطفش یادم نمیره . تو این مدت بین حسین و خانوم خلیلی اختلاف افتاد و رابطشون قطع شد ، منو حسین هم که تنها بودیم با هم می گشتیم ، من امار کلاس های پرستو رو در اورده بودم ، بعد من علوم زراعی و شیمی الی داشت ، قبل من علوم دامی داشت ، با حسین ریاضی یک داشت ، پنج شنبه ها ساعت 9:40 ازمایشگاه شیمی الی داشت ولی به طور غیر مستقیم دنبالش بودم که خودش متوجه نشه. یه روز که علوم زراعی لغو شد من رفتم سر کلاس شیمی الی و دیدم یکی در کلاس رو باز کرد و از استاد اجازه گرفت که بیاد تو کلاس بشینه ، من یه لحظه نگاهم رفت طرف در و دیدم که پرستو اومد تو، و رفت پشت سر من نشست.
من زیاد بهش اهمیت ندادم ، سر کلاس چند بار بلند شدم که سوال حل کنم برگشتنی دیدم پرستو بهم نگاه کرد ولی من بازم بهش نگاه نکردم . اخر کلاس بلند شد و از کلاس رفت بیرون ، منم اروم اروم پشت سرش رفتم و تو راه پشت سرش بودم کم کم رسیدم بهش ، من می خواستم برم سلف یه لحظه برگشتم بهش نگاه کردم دیدم که بهم نگاه میکنه و یه لبخند رو لباش هست ولی بازم من توجهی نکردم .
یه هفته که از عید گذشت دیدم پرستو کلاس هاشونمیاد ، از طرفی هم بهمون خبر رسید که خاله ی بابام رفته تو کما .
روز شنبه بود از دانشگاه برگشتم وخسته بودم ، یکم دراز کشیدم تا استراحت کنم و توجهی به گوشیم نداشتم
اخر شب بلند شدیم بریم خونه ی خاله ی بابام بهشون یه سر بزنیم، گوشیموبرداشتم و دیدم پرستو دوتا اس داده و یه بار هم زنگ زده ، قلبم داشت تند تند میزد .
نوشته بود سللام خوبی ، پرستوام میتونی اس بدی ، منم گفتم بله میتونم بفرمایید بهم گفت هرچی اسمس به خانوم خلخالی میدادم تا بهش بده نمی فرستاده ، گفت سال نو مبارک سال خوبی داشته باشم و این که از دست من ناراحت نیست . من اس دادم که میتونم یه سوال پرسیده بود جوابش رو الان بدم گفت بگو
گفتم پرسیده بودی که چرا تو رو دوست دارم وقتی کسی رو بیشتر از خودت دوست داری وحتی حاضری جونتو براش بدی عاشق اون دختر هستی گفتم باور کن که منم همین حس رو دارم اون تو جواب گفت:
چرا؟ تو از کجا میدونی اخلاق من چه جوری هستش شاید خوب نباشم ، بهم نگفت که دوستم نداره و من دوباره نور امیدی تو دلم روشن شد . بهم گفت اگه یه کاری بگم واسم میکنی منم گفتم هر کاری از دستم بربیاد انجام میدم ، گفت یه مشکلی واسم پیش اومده دعا کن حل بشه من گفتم چه مشکلی نگرانت شدم
گفت پدرم قلبش ناراحته و تو بیمارستان بستری هستش واسش دعا کن خوب بشه ،منم گفتم باشه دعا میکنم .
فرداش فامیل من که تو کما بود فوت کرد و فامیل ها اومدن تهران ، دایی منم اومد و گفتم فردا بیا بریم دانشگاه ، دختری که دوستش دارم ببینی اونم قبول کرد . فردا با من اومد دانشگاه تو کلاس های من نشست و زنگی که پرستو کلاس داشت رفت پرستو رو دید و گفت دختر خوبی به نظر میاد .
شب اون روز پرستو بهم اسمس داد ، من بازم از حال باباش پرسیدم گفت: بابام رفته تو کما براش دعا کن
شاید باور نکنید هر شب دعا میکردم حال بابای پرستو خوب بشه ، میگفتم خدا جون منو بگیر اما پرستو رو داغ دار نکن. بعد یکی دو روز که رفتم دانشگاه دیدم پرستو نمیاد دانشگاه ، نگرانش شدم و از خانوم خلخالی پرسیدم که پرستو کجاست ، حالش خوبه ، اونم تو جواب گفت : این بچه بازی هارو بذارید کنار
پرستو فکری در مورد شما نمیکنه ، پرستو داره ازدواج میکنه وتا یک هفته ی دیگه نمیاد دانشگاه .
بعد یک هفته پرستو اومد دانشگاه و گفتم که بیاد ببینمش ، اومدیم جلوی انتشارات دیدم اصلا ارایش نکرده و ناراحت هستش ، اول از حال باباش پرسیدم ، یکم بغض کرد و اروم گفت بابام فوت کرده ، من خیلی ناراحت شدم زبونم گرفته بود و با لرز گفتمخدا پدرتو بیامرزه گفتم خیلی ناراحت شدم ، پدر تو هم مثل پدر خودم بود بعدش گفتم این چه اسمسی هستش که خانوم خلخالی برام فرستاده ، اس رونگاه کرد وگفت اینو
از خودش فرستاده و من خبری از این اس ها ندارم گفت دیگه به خانوم خلخالی اس ندم ، گفتم باشه خداحافظی کردیم و بعد رفتیم . پیش خودم گفتم الان زشت هست که بخوام برم جلو باهاش حرف بزنم
پس صبر کردم و فقط از دور حواسم بهش بود ، جلوی در کلاساش میرفتم و نگاهش میکردم اونم منو میدید ولبخند میزد انگار از دیدن من ارامش میگرفت ولی نمیدونستم که اون چیه که باعث میشه از من دوری کنه .
یه روز تو دانشگاه داشتم میرفتم خونه که ارش مقدم اومد جلو و سلام داد منم خیلی سرد و اخمو جوابشو دادم بعد بهمگفت از خانوم خضری چه خبر که منم جوابشو درست حسابی ندادم ، با هم رفتیم جلوی در دانشگاه و بهم گفت کاظم از دست من ناراحتی منم گفتم اره گفت چرا گفتم یه حرفایی درباره تو شنیدم که ناراحت شدم گفت چه حرفایی گفتم اول این که پرستو بهم گفت که تو بهش پیشنهاد دوستی دادی و دوم از دوستام شنیدم که قصد اذیت پرستو رو داری گفت کاظم به خدا من این کارا رو نکردم همش دروغ بوده گفتمخوب جریان رو تعریف کن ، گفت یه روز خانوم خضری زنگ زد بهم گفت که شما شماره منو به کسی دادید که مزاحم من میشه منم گفتم نه بعدش یکی دو روز بهم اس میداد یه روز تو اتوبوس با هم رفتیم بهش گفتم کاظم تو رو دوست داره و واقعا میخواد با تو بمونه خانوم خضری هم برگشت گفت نه من با اون کاری ندارم ، اون رفته به همه گفته من نامزدشم و ابروی منو برده ، گفتم بهش که برای چی اسم بلوتوست P&P هستش اول گفت همین جوری و بعدش گفتم یه P اول پرستو هستش و یه P دیگه اسم یه پسر هستش اول انکار کرد و بعدش گفتم حدس بزنم ، بهش گفتم پیام گفت نه گفتم پدرام گفت نه گفتم پرهام گفت اره
گفت پرهام کسی بود که عاشقش بودم ولی بهش نرسیدیم.
بعد چند روز بهم اس داد که سلام حالت خوبه ، من گفتم : حالم خوبه تو خوبی ، گفت: اصلا خوب نیستم پرسیدم چرا خوب نیستی ، گفت عصبیم ، حوصله هیچ کس رو ندارم منم گفتم که من همیشه پیشتم هر کاری داشتی به خودم بگو ، گفت کجایی داری چی کار میکنی گفتم سر کارم ، گفت مگه سر کار میری گفتم اره.
گفت مزاحم کارت نمیشم برو به کارت برس ، گفتم سرم خلوته مشکلی نیست بعدش یه میس کال انداخت
منم از تلفن ثابت بهش زنگ زدم ، گفت شما گفتم کاظم هستم دیگه گفت چقدر صدات عوض شد
گفتم صدام گرفته ، گفت من گریه کردم صدای تو گرفته گفتم چرا گریه کردی به طنز جواب داد از
روی خوشحالی بعد از چند کلمه حرف زدن گفت کاری نداری گفتم نه کاری ندارم بعدا میبینمت
گفت نمیخوام ببینی منم به طنز گفتم باشه بعدا نمیبینمت.
فرداش ازمایگاه شیمی الی داشت رفتم جلوی در کلاسشون وایسادم منو نگاه میکرد و منم اونو نگاه میکردم
لبخندی که رو لباش بود کل دنیای من بود حاضر بودم کل زندگیمو بدم تا پرستو همیشه بخنده .
اون نگاهش که داد میزد منو دوست داره بهترین نگاهی بود که تو عمرم دیده بودم ، اخر کلاس با اشاره گفت نمیخوای بری ، گفتم برم گفت اره .
هرچند من تو فکرم میگفتم که دیگه جواب پرستو مثبت هستش ولی نمیدونستم که بد ترین روز های زندیگیم
تو همین بهترین روز ها خواهد بود.
رسید روز یکشنبه به جای این که برم سر کلاس خودم رفتم سر کلاس پرستو ، نشستم جایی که بتونم ببینمش ، بهش با اشاره گفتم امتحان دارم گفت کی گفتم ساعت 12 گفتم تو پنج شنبه اتحان داری گفت اره
یکم بعد یه دختر اود نشست جلوی من که دیگه خوب نمیتونستم پرستو رو ببینم ، پرستو برگشت نگاهمکرد منم گفتم این مزاحم هستش بندازمش بیرون اونم یه لبخندی زد اخر کلاس گفتم خطتت رو روشن کن کارت دارم گفت باشه ، موقع رفتن بیرون گفتم چرا ناراحتی اما متوجه نشد چی میگم ، منم خوشحال رفتم بیرون بدون این که بدونم چی تو انتظارم هستش بعد چند دقیقه بهم اسمس داد منم شارژم تموم شده بود رفتم بیرون یه شارژ خریدم ، به پرستو اس دادم که تو گفته بودی عشق مثل سایه هستش و باید مخالف اون حرکت کنی اما تو جون منی تو روح منی من نمیتونم مخالف تو راه برم من خیلی دوستت دارم ، برگشت بهم گفت : خیلی ها منو دوست دارن باید به همشون جواب بدم ، وقتی اینو گفت انگار دنیا رو سرم خراب شد انگار
دنیا برام سیاه شد کسی که حتی حاضر بودم جونمو براش بدم منو مثل خیلی کس ها که دوستش دارن
گذاشت منوکرد هر کسی . منبهش گفتم یعنی چی گفت بی خیال کاری نداری گفتم رو حرفام فکر کن بعد جواب بده . رفتم خونه با دوستم قرار گذاشتم که بریم چیتگر قلیون بکشیم رفتیم داشتیم قلیون می کشیدیم
که دیدم پرستو اس داد میتونی زنگ بزنی منم که خیلی خوشحال بودم زنگ زدم ولی بی خبر از این که
چی تو انتظار منه . زنگ زدم بهش سلام دادم گفتم الان دیگه جواب مثبت رو میده ، برگشت بهم گفت میتونم از تو بخوام مثل خواهرت بهم نگاه کنی ، انگار اب سردی بود که ریختن روی سرم ، گفت من دلیلی دارم که با هات دوست نمیشم گفت باید علف باید به دهن بزی شیرین بیاد گفت تو پسر خوبی هستی موضوع پول و ثروت نیست دلایل دیگه ای هست منم که داغ کرده بودم گفتم بگومنو دوست داشتی یا نه گفت نمیگم منم گفتم تو رو روح پدرت بگو داشتی یا نه ، گفت میگم ولی دیگه طرف من نیا . گوشی رو قطع کرد و یه اس فرستادئ که نوشته بود ، اره داشتم ولی دیگه ندارم ، هم ناراحت بودم هم خوشحال بودم نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ، ولی یه کلمه تو اسمس هاشش منو فکرمو درگیر کرد گفت نمیتونم باهات دوست بشم نه این که نمیخوام. بعد از اون روز دیگه هر شب کار من شده بود مشروب خوردن و مست کردن و بعدش شروع میکردم به گریه کردن داشتم دیوانه میشدم ، دنیا برام تموم شده بود .
روز چهارشنبه دیدم خانوم میرصلانی بهم زنگ زد شروع کرد به چرت وپرت گفتن گفت پرستو اومده بود میگفت بچه ها میگن تو با کاظم رفتی چیتگر و یه سری حرفای دیگه ، منم که اعصابم داغون بود هرچی
از دهنم در میومد بهش گفتم داشتم گریه میکردم و داد میزدم که دیگه منو ول کنید بذارید به حال خودم بمیرم ، حتی یاد اوری اون روز برام سخت هستش ولی بی خبرم از این که تلخ ترین روز فردا خواهد بود.
پنجشنبه کلاس نداشتم ولی رفتم دانشگاه که بتونم پرستو رو ببینم و از حرفم ازش معذرت بخوام
وایسادم تا امتحانش تموم بشه ، اومد بیرون رفتم جلو صداش کردم ولی جواب نداد با حرس راه میرفت
و میگفت من حرفی ندارم لطفا مزاحم نشید من برگشتم گفتم که اون چه حرفایی بود که به خانوم میرصلانی گفته بودید ، گفت من به اون گفتم به تو چه ربطی داره گفتم در مورد من بوده به من ربطی نداره من هرچی از دهنم در میومد به اون گفتم برگشت گفت نشونه ی شخصیت تو هستش . برگشت گفت ازت بدم میومد یه حرفی زدی که خیلی ازت بدم اومد میدونستم بچه ای ولی نه در این حد .
رفتیم تو اتوبوس و به مترو رسیدیم ، بازم رفتم پیشش گفتم من اون موقع تو شرایط خوبی نبودم نفهمیدم که دارم چی میگم مگه نگفتی من بچه هستم خوب بخشش از بزرگتر هاست یه لبخدی زد و گفت چرا میای دنبالم شاید من بخوام با کسی دوست بشم این طوری نیمیشه که هرچند رفتیم تو مترو و گفتم مواظب خودت باش گفت تو مواظب خودت باش و خیلی کار هارونکن . اون رفت و دور از من نشست یکم نشستم یادم اومد یه نامه براش نوشته بودم دوباره رفتم نزدیکش گفتم نیومدم مزاحم شم اومدم این نامه رو بدم بهت
برگشت گفن تو همیشه عادت داری دنبال خانوم های متاهل بری گفتم یعنی تو متاهلی گفت اره نامزد دارم میخوای عکسشو نشون بدم گفتم اره ، اونم عکس یه پسر رو نشون داد ، گفتم اره با اقا ارش اونقدر صمیمی بودی که براش تعریف کرده بودی ، بعدش با عصبانیت رفتم تو یه واگن دیگه سوار شدم ، به ایستگاه ایران خودرو رسیدم ، پیاده شدم و موقع بیرون رفتن دیدم پرستو هم پیاده شده ، انگار این کاووس تمومی نداره
رفتم جلو ، رسیدیم بهم گفت اسمش پرهام هستش و خیلی هم همدیگرو دوست داریم گفت با همه ی شما فرق داره گفت میدونی چرا دوستش دارم چون مثل تو بچه نیست ، من بغض کرده بودم ، اشک تو چشام جمع شده بود ، زانو هام قفل شده بود ، یه لحظه به فکرم رسید که خودمو بندازم جلوی قطار و خودمو بکشم ولی جلوی خودمو گرفتم و رفتم خونه ، از اون روز به بعد دیگه سیاه پوشیدم ، صورتمو اصلاح نکردم دیگه نخندیدیدم دیگه انگار زنده نبودم .
به دوستم زنگ زدم ، رفتیم مشروب رو برداشتیم و رفتیم خوردیم من دیگه زنده نبودم ، من مرده بودم .
فرداش بهم اس داد سلام حالت خوبه ، نخواستم بهش جواب بدم ولی گفتم من مثل اون دل نمیشکونم گفتم من عاشق اونم و او کاری که پرستو با من کرد رو هیچ وقت با پرستونمیکنم . بهش زنگ زدم ، بهم گفت از حرفای دیروز معذرت میخوام از تو عصبانی بودم گفت از من ناراحت نباش ، گفتم ناراحت نیستم ، گفت مگه میشه ناراحت نباشی بعد از اون همه حرف گفتم ناراحت نیستم منو تو این شیش ماه نشتاختی
برام ارزوی خوشبختی کرد منم گفتم همچنین ، گفت واقعا ، گفتم منم برای تو و پرهام ارزوی خوشبختی میکنم ، گفت اگه با من دوست بشی و کسه دیگه ای به تو دوستت دارم منو ول میکنی گفتم نه گفت پس من چه جوری پرهام رو ول کنم ، گفت تا 12 شب این خط من روشن هست هرچی میخوای بگی بهم اس کن منم چند تا اس فرستادم . اولین حرف زدن من با پرستو تو مترو ایران خودرو بود و اخریش هم همون جا اتفاق افتاد.
ولی تو ذهن من چندتا سوال بود که هیچ وقت نفهمیدم اگه سه سال با پرهام دوست بود چرا به من نگاه مبکرد چرا به من روی خوش نشون میداد ، چرا منو دوست داشت ، چرا دو روز به ارش اس میداد چرا چرا و باز هم چرا که هیچ وقت نفهمیدم . من اسم این روز هارو میذارم ، روز های تلخ و شیرین
من دو احتمال دارم که پرستو به من جواب منفی دا اولیش دوستای نزدیکش بودن ، اون هر وقت پیش دوستاش بود از من دوری میکرد انگار خجالت میکشید که بگه منودوست داره
و احتمال دوم همون پرهام هستش.
من از پرستو ناراحت نیستم ، من از پرهام ناراحت نیستم ، من از ارش ناراحت نیستم ، من از این که عاشق این دختر بودم و هستم ناراحت نیستم ، من از خانوم خلخالی ناراحت نیستم ، من از خانوم میرصلانی ناراحت نیستم، من از خودم ناراحتم. من دیگه عاشق کسی نمیشم عشق برای من مرده ، عشق برای من بدون پرستو بی معنی هستش و میرم به دنبال سرنوشتم و دیگر هیچ..........
فصل پنجم : امتحانات ترم دوم و فراموش کردن عشق اول
بعد از گذشت دو ترم از دانشگاه و جریان هایی که برای من و پرستو |
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۰۵/۲۹ - ۱۷:۰۰ |
برچسب ها:
1
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید.
ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
|
|