ای گل عشق و محبت چه صفایی داری
وندرین محفل دل شور و نوایی داری
به لبت مهر و به دل مهر و وفایی داری
بهر دلسوختگان جام شفایی داری
چه کنم بر محنت زده هم جامی ده
من شیدای جگر سوخته را کامی ده
به من خسته نظر کن که تمنا دارم
آرزویی به بلندای ثریا دارم
دل سودا زده و دیده بینا دارم
وای بر من که اگر چشم به دنیا دارم
چشمهایم همه شب روی تو را می طلبد
گوشها قصه گیسوی تو را می طلبد
تو شدی لیلی و من سوخته جان مجنونم
در غمت شام و سحر می زده و محزونم
سبب از چیست که ماتم زده و مفتونم ؟
تو چه کردی به دلم از چه سبب دلخونم ؟
این چنون نیست ، فراق است و صفایی دارد
سینه ام سوخت ولی درد دوایی دارد
تو شه عشقی و من بنده دربار تو ام
اگرم یار نه ای من به خدا یار تو ام
یوسفی هستی و امروز خریدار تو ام
همچو منصور خریدار سر دار تو ام
چو من شیفته هرگز نبود هیچ کسی
به خدا غیر تو ما را نبود هم نفسی
( کاظم معرفت )