خزان
صراحی بر سر دستت ، فدایت مهربان ساقی
بگردان دور دیگر می ، خدا را دلستان ساقی
مرا دردیست جانفرسا ، زدست آن مه ترسا
که گر چون نی شوم گویا ، کنم آه و فغان ساقی
به ابرویت که رنجورم ، شب و روز از سیاهی ها
امان از ظلمت بی حد ، امان از این زمان ساقی
جوانی طی شد و پیری ، سلامم میدهد هردم
کجایی نو بهارانم ؟ بهارم شد خزان ساقی
نگاه معرفت چون نور گم شد در شب چشمت
بیا شمع شب من شو ، به شب آتش نشان ساقی
1392/3/20