وقتی به خانه رسیدم ،بعد از صرف نهار و کمی استراحت ،آماده شده و همراه با خانواده به سمت خانه ی خان عمو برای شرکت در مراسم بله برون پسر عموی بزرگترم حرکت کردیم.
پس از اتمام مراسم ،ریش سفید جمع که می شد پدر بزرگ مادری آقا داماد نیم خیز شده و با صدای رعشه دار و کمی بلند گفت:حضار گرامی ،یکی از آقایان که شرف حضور دارند در این دوره از انتخابات مجلس برای تصدی پست وکالت مجلس نامزد شده اند .از ایشان می خواهیم برنامه ها و اهداف خود را برای جمع توضیح دهند.
آقای کاندیدا که مشخص بود با ریش سفید مجلس هماهنگ کرده ،بلند شده، پس از کمی سرخ و سفید شدن با ترکی دست و پا شکسته (به طوری که همه ی اجزای جمله را فارسی و فعل ها را به ترکی ادا می کرد!!!)و صدای ناهنجار که از نی پیچ حلقومش در می آورد سخنرانی خود را شروع و ادامه داد.
در حین سخنرانی سرفه های مکرر ایشان و نیز به هم ریختن سیستم بلند گو که صدای گوش خراشی را ایجاد می کرد ، فضای مجلس را به هم می زد . در پایان کار هم هیچ کس نفهمید کی به کیه و چه شد؟ ولی برای حفظ ظاهر همگی بالاتفاق و طی یک حرکت خودجوش با یک فقره لبخند تصنعی و کمی کف زدن ناهماهنگ ایشان را تشویق کردیم . ایشان هم که کاملا مشخص بود در تمام طول عمر با برکتشان اولین بار بود که با چنین صحنه ای روبرو شده بودند از خوشحالی فلک را سیر می کردند و از فرط هیجان عرق از جبینشان می ریخت و لپ های مبارک سرخ شده بود!!
با خود می گفتم :آخه مرد حسابی ، نونت کم بود ،آبت کم بود ،کاندیدا شدنت چی بود؟؟،آخه مگه هرکسی که فوق لیسانس داشته باشد و کار کاسبی خوبی هم برای خودش دست و پا نکرده باشد لزوما باید نماینده بشود؟؟تو که نمی تونی جلوی 10 نفر مردم عام حرف بزنی و توپوق میزنی و دست و پایت را گم میکنی ،چطور می خواهی در مقابل 290 نماینده از حقوق موکلین خودت دفاع کنی؟؟
فردای همان روز وقتی همراه دوستان خودم از میدان آزادی (معادل یوخاری چاراه!!)به سمت پائین حرکت می کردیم ، یک باره صدایی شنیدم ، مثل اینکه زمین شکست و آسمان ترک برداشت و کوهها به حرکت در آمدند،کمی که به محل صدا نزدیک تر شدیم متوجه گشتیم اعضای ستاد انتخاباتی آقای ... با ستاد انتخاباتی آقای ... سر یک موضوع جزئی و ساده ،نزاعی بین شان افتاده و دشنام های رکیک به هم تفویض نموده و بعد از ترتیب اثر ،جواب ابلاغیه را دریافت می کردند .
پس از پایان این ماجرا پوستر انتخاباتی یکی از طرف های دعوا به طور اتفاقی به دستم رسید ، با مشاهده ی آن تعجب کرده و چشمانم از حدقه بیرون زد.
بله! بله! ، کاندیدای فرهنگ دوست !!! کدام فرهنگ ؟ فرهنگ بی فرهنگی؟ فرهنگ ناسزا ؟ فرهنگ شعار های بی عمل ؟ اگر این فرهنگ است بی فرهنگی چیست ؟آقای عزیز که با کمی لبخند زیر پوستی و نگاهی به افق با این شعار فرهنگ دوستی دکان که چه عرض کنم ، تجارت خانه ای برای خودت دست و پا کرده ای ، فرض کنیم رای آوردی!کدام فرهنگ را دوست می داری؟درجهت احیای کدام فرهنگ و آداب و رسوم تلاش خواهی کرد؟ مگر نه اینکه مشت نمونه ی خروار است.
نزدیک غروب همان روز بود که برای خرید مقداری لوازم مورد نیاز خانه به سمت فروشگاه راهی شدم ،در راه دیدم مسجد محله ی ما که نزدیک خانه ی مان نیز قرار داشت مملو جمعیت است ، راستش را بخواهید کمی تعجب کردم ، چرا که روزهای عادی فقط تعدادی معدودی از افراد پا به سن گذاشته که شمار آنها به تعداد انگشتان دست هم نمی رسید در نزدیکی های اذان مغرب در مسجد حضور داشتند . کمی که جلو رفتم ، دیدم بله ! خانه ی خدا هم از شر این فضای سیاسی مصون نمانده، تریبون خانه ی خدا هم محل حزب بازی ها شده است.
کمی که جلو رفتمدیدم یکی از رجال سیاسی معتبر شهر میانه و از نامزدهای فیکس انتخاباتی پشت تریبون قرار گرفته است.
این بزرگوار منش خاصی داشتند در ایام انتخابات میزان روشنفکری شان به ماکزیمم مقدار خود می رسید (و به اصطلاح خودمان گل می کرد!) در ضمن در این دوران میزان استفاده ی ایشان از واژه هایی همچون جوانان ، دانشجویان، زنان، حقوق مدنی و ... بیشتر می شد و بعد از انتخابات دوباره این مقدار کاهش می یافت ودر بایگانی واژگان ایشان ذخیره می شد تا انتخابات بعدی که مجددا مورد استفاده قرار گیرد.
ما میانه ای ها به حضور ایشان در انتخابات عادت کرده بودیم ، اصلا انتخابات بدون ایشان در این شهر رونق ندارد.اصلا معنی ندارد.
ایشان سخنرانی جنجالی در مسجد داشتند و شوری در مسجد بر پا کرده بودند . جمله ای می گفت و جمعیت بلند شده و کف می زدند. با هر تشویق مردم، شدت شعار ها افزایش می یافت،شعار دادن ها ادامه یافت تا اینکه از حدود نمایندگی هم خارج شد ، چنان شعارهایی می داد که حتی بلندترین مقام اجرائی کشور هم قادر به انجام آن نبود و باز هم مردم کف میزدند و تشویق می کردند.
همان لحظه ، ناخودآگاه و بی اراده اشک از چشمانم جاری شدو با دو دست بر سرم زدم ،وای!! و یاد آن شعر نیما یوشیبج افتادم :
میتراود مهتاب/میدرخشد شب تاب/ نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند.
نگران با من استاده سحر/ صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن/ از ره این سفرم میشکند
نازکآرای تن ساق گلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم میشکند.
دستها میسایم/ تا دری بگشایم
به عبث میپایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریختهشان بر سرم میشکند.
میتراود مهتاب/ میدرخشد شبتاب
مانده پایآبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها / کولهبارش بر دوش/ دست او بر در، میگوید با خود
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند
ادامه داستان در هفته های آتی