تو آیا دیدهای وقتی شبی تاریک
میان بودن و نابودن امید فردائی
هراسی میرباید خواب از چشمت
کسی، خورشید و صبح و نور را
در باور روح تو، میخواند
و هنگامی که ترسی گنگ میگوید، رها گردیده، تنهائی
و شب تاریکیاش را، بر نگاه خسته میمالد
طلوع روشن نوری به پلکت، آیههای صبح میخواند
کلام گرم محبوبی
کمی نزدیکتر از یک رگ گردن،
به گوشات با نوای عشق میگوید:
“غریب این زمین خاکیام، تنها نمیمانی”
تو آیا دیدهای وقتی خطائی میکنی اما،
ته قلبت پشیمانی…
و میخواهی از آن راهی که رفتی، باز برگردی
نمیدانی که در را بسته او یا نه؟
یکی با اولین کوبه، به در، آهسته میگوید:
“بیا، ای رفته، صد بار آمده، باز آ
که من در را نبستم، منتظر بودم که برگردی”
و هنگامی که میفهمی، دگر تنهای تنهائی
رفیقی، همدمی، یاری کنارت نیست
و میترسی که راز بیکسی را، با کسی گوئی
یکی بیآنکه حتی، لب تو بگشائی
به آغوشی، تو را گرم محبت میکند با عشق
به هنگامی که، دلبرهای دنیائی
دلت را برده اما، باز پس دادند
دل بشکستهات را، مهربانی میخرد با مهر
درون غار تنهائی، به لب غوغا، ولی راز سخن با او، نمیدانی
کسی چون نور میگوید، بخوان
و تو آهسته میگوئی، که من خواندن نمیدانم
و او با مهر میگوید
بخوان، آری بنام خالق انسان، بخوان ما را
و تو با گریههای شوق، میخوانی
تو آیا دیدهای
وقتی که بعد از قهر و بد عهدی
به هنگامی که بر سجادهاش با قامت شرمی
به یک قد قامت زیبا، تو میآیی
به تکبیری، تو را همچون عزیز بیگناهی، راه خواهد داد
و میپوشاند او، اسرار عیبت را
و از یاد تو هم، بد عهدیات را، پاک خواهد کرد
جواب آن سلام آخرت را، بر تو خواهد داد
و با یک نقطه در سجده، تو گویا باز هم، در اول خطی
تو آیا دیدهای وقتی که چیزی آرزویت بوده، آنرا جستهای
آنگاه میبینی، بجز یک سایه، چیزی در درون دستهایت نیست
کسی آهسته میگوید:
“نگاهم کن، حقیقت را رها کرده، مجازی را تو میجویی؟
تو سیمرغی درون آسمان گم کرده،
اینک سایهاش را بر زمین خاک میپویی؟
اگر یابی، بجز یک سایه، چیز دیگری داری؟”
پس آنگه یک شعاع نور، چشمان تو را، از خاک تا افلاک خواهد برد
تو آیا دیدهای، وقتی هوای سینهات ابر است و باریدن نمیداند
و دشت سینهات ، میسوزد از بیآبی خوبی
خدا را دیدهای آیا؟
تمام غنچههای مهر، در جان تو خشکیدهست
به یادش، قلب تو، آرام میگیرد
و چشمان امیدت
گونههای چشم در راه تو را،
با بارشی، سیراب خواهد کرد
و گلهای محبت، در تمام پهنه جان تو میروید
تو آیا دیدهای وقتی دلت میگیرد از دلگیری مردان تنهایی
که شب هنگام، سر به زیر افکنده
شرم خالی دستان خود را، در کویر مهربانی، چاره میجویند
کسی آهسته میگوید:
“سرای عشق را، یک بار دیگر آب و جارو کن!
سوار صبح در راه است”
تو آیا دیدهای ، وقتی که دریای پر از طوفان مشکلها
بساط زورق اندیشه را
در صد خروش موج میپیچد
کسی سکان این زورق، به ساحل میبرد با مهر
و میداند که تو
بی آنکه در ساحل، به شکری، قدر این خوبی به جای آری
بدون گفتن یک، یاخدا
این ناخدا، از یاد خواهی برد
خدا را دیدهای آیا؟
به هنگامی که در این بیکران، این پهنه هستی
به ترسی از رها بودن، تو میپرسی
کسی میبیندم آیا؟
کسی خواهد شنید این بنده تنها؟
جوابت را، نه از آن کس که پرسیدی
جوابت را، خودش با تو،
و با لحن و کلام مهر میگوید:
“که من نزدیک تو هستم، به هنگامی که میخوانی مرا
آری، تو دعوت کن مرا، با عشق
اجابت میکنم، با مهر
هدایت میشوی، بر نور”
خدا را دیدهای آیا؟
گمانم دیدهای او را
که من هم آرزو دارم، ببینم باز هم او را
به چشم سر، که نه
او خود گشاید، دیدههای روشن دل را
لطیف و خلق آگاه است
چه زیبا میشود، چشمی که میبیند تو را