دلم گرفته است از آدمهایی که دور و برم هستند از آنهایی که سعی میکنند ثابت کنند هیچ ارتباطی باهم نداریم درحالی که ما جزو خاطرات هم هستیم...حرفی برای گفتن ندارم همین که هستند برایم کافی ست چه با من باشند چه بی من...وچه ضد من...من هایم امروزتنهاترین من های دنیاست...تنهایم چون میدانم تنهایی ها دلم را نمی فشارند...ترجیح میدهم با کیبرد وکلیدهایش تنها باشم تا برای کسانی نامه بنویسم که بامن بودن برابر بد گذشتن برای آنهاست...برابر سپری نشدن وقت است برایشان...میدانم وقتی دلم میگیرد چه قدر ساده میشوم میدانم وقتی دلم میگیرد چه قدر آرام هق هق میکنم...ولی تنهایی هایم را به یک دنیا لبخند نمیفروشم...بعضی از دوستی ها مثل دستمالند وقتی ناراحتی اشکت را ووقتی خسته ای عرقت را خشک میکنن ...من فراموش نمیکنم بعضی دستمالها یک بار مصرفند...تاجایی که یادم هست سعی نکردم برای دوستانم اینگونه بی مصرف باشم...
دوران دوستی است دیگر....این نیز میگذرد و فقط ته دل هایمان میماند که وقتی هم را ببینیم یاد خاطرات بد خواهیم افتاد...مهم نیست وقت میگذرد چه بامن چه با او چه با غمها وچه با خوشی ها....یک ثانیه این ور آن ور که فرقی ندارد...
گوشهایمان گرفته است صدای داد وفریاد هم را نمیشنویم شاید دیگر صلاح باشد بعضی دوستی ها را فراموش کرد...اگر قرار است خودمان عمدا گوشهایمان را بگیریم چه بهتر که هیچ دوستی برای فریاد زدن نداشته باشیم...
من روی زمین میگردم، زمین دور خورشید میگردد، خورشید به دور خودش...و من وخورشید تنهاترین هاییم من هرچه قدر هم بگردم بازهم میرسم سر جای اولم لعنت به گالیله که اینهارا ثابت کرد..خورشید هم هرکاری کند باید به دور خودش بچرخد....روزی که خورشید عاشق شود روز پایان است...دلش میترکد وخاموشی فرا میگیرد جهانمان را....وآن روز من ثابت خواهم کرد همه ی آدمها باهم خاطره دارند همه ی همه ی شان...
وقت نمیگذرد... سنگ جلوی ثانیه شمار گذاشته اند....و چه قدر سخت است برایت که وقت سپری کنی...یاد دوثانیه پیش بخیر که باهم خوش بودیم...خدایا چرا برای دوثانیه اینگونه سرنوشت مینویسی.؟؟؟؟
جمع تفریق ضرب وتقسیم همه در مغزم میپیچندومن میخواهم خودم را از زندگی خیلی ها تفریق کنم به دنیای خودم اضافه کنم و اجازه دهم غمهایم برای خودم ضرب در 1000شوند نه تقسیم برای دلهایی که برایشان ارزشی ندارم....بازهم داد میزنم یادم میماند گفتی بامن وقت نمیگذرد...شنیده بودم آخر رسم دنیا همین جمله ی هیجانی ست...
ولی چقدر خوب که به خودم گفتی دیگر حوصله ام را نداری حتما میدانستی از این بدم می آید وقتم را برای کسانی صرف کنم که از من بدشان می آید...دوست داشتنم را به کسی تحمیل نمیکنم...من را کبوتر ها دوست دارند مرا آسمان آبی دوست دارد...مرا تاریکی ها دوست دارد...مرا بچه ی کور همسایه دوست دارد...مرا کسانی دوست دارند که دوستشان دارم...احساس میکنم دیگر دلت نمیخواهد دوستت داشته باشم...حرفی نیست توهم مثل کبوتر مثل آسمان ابی مثل بچه ی همسایه آزادی برای دوست نداشتنم...ولی کسی حق ندارد برای قلب من مرزو خطی مشخص کند....من از تاریکی بدم میاد هرچه قدرهم که مرا دوست داشته باشد...
آرام باش قول میدهم دیگر نشناسمت...
آخرین جملاتم را تقدیمت میکنم که آخرین خاطره ی مان تلخ نباشد...
هرجا که هستی آسمانت آبی ...پرده های پنجره ات عشق وشکلات زندگی ات خوشی ها باشد و فراموشی یاریت کند برای فراموش کردن همه ی خاطره های بدت...