روزی مرد کشاورزی زن بسیار نق نقویی داشت. یکی از روز ها که مرد با قاتر به مزرعه رفته بود. زن ناهار را برای همسرش برد. مرد همین که زن را دید قاتر را به درختی بست و در کنار آن درخت مشغول خوردن ناهار شدند. همین که شروع به خوردن کردند زن شروع به نق نق کرد. در همین لحظه قاتر با لقد زن را به آن طرف پرت کرد و زن در جا مرد. در روز خاک سپاری کشیش متوجه چیزی شد. وقتی زنان به طرف مرد می رفتند وبا او صحبت می کردند مرد به نشانه ی تصدیق سرش را به بالا و پایین تکان می داد ولی وقتی مردان به طرف او می رفتند و با او صحبت می کردند مرد به نشانه ی مخالفت سرش را تکان می داد. بعد تمام شدن مراسم کشیش جریان را از مرد پرسید. مرد گفت. وقتی زنان به طرف من می آمدند می گفتند چقدر زن خوبی بود. خوش لباس بود خوشگل بود. منم حرف اونا رو تایید می کردم. و زمانی که مردان به طرف من می آمدند می پرسیدند که آیا قاتر فروشی است یا نه؟؟ منم مخالفت می کردم. |