نوبت ميدان رفتن امام(ع) سر رسيد ابتدا چند نفر از سپاه دشمن به جنگ حضرت آمدند و كشته شدند، ابن سعد فرياد زد «چه ميكنيد؟ اين پسر علي است، روح علي در پيكر اوست، با او تن به تن جنگ نكنيد»
دشمن نيرنگ ديگري به كار برد؛ سنگ پراني و تيراندازي! جمعيت بسيار زيادي از دور شروع به تيراندازي كردند و سنگ پرتاب ميكردند
امام حسينع حمله كرد و سربازان دشمن گريختند، ابا عبدالله حمله را خيلي ادامه نميداد تا فاصلهاش با خيمهها زياد نشود نقطهاي را مركز قرار داده بود كه از آن نقطه صدا به حرم ميرسيد حضرت در آنجا با گفتن «لاحَولَ وَ لا قُوّةَ اِلاّ بِاللّهِ العَلِيِّ العَظِيْمِ» زنده بودنش را خبر ميداد
امام(ع) كه با اهل بيت وداع كرده و به جنگ رفته بود، خودش را به شريعه فرات رساند در اين هنگام شخصي فرياد زد «حسين! تو ميخواهي آب بنوشي؟! به خيام حرمت ريختند!»
امام(ع)به خيمهها برگشت وقتي براي بار دوّم خواست با اهل بيتش وداع كند، فرمود «اهل بيت من! شما حتماً بعد از من اسير ميشويد، بكوشيد در مدت اسارتتان،كوچكترين تخلفي از وظيفه شرعيتان نكنيد مبادا كلمهاي به زبان بياوريد كه از اجر شما بكاهد، ولي مطمئن باشيد، كه اين پايان كار دشمن است اين كار، دشمن را از پا در ميآورد، بدانيد كه خدا شما را نجات ميدهد و از ذلّت حفظ ميكند
اهل بيت، خوشحال شدند و امام با آنها وداع نمود، بعد از مدّتي، صداي شيهه اسب امام را شنيدند، گفتند امام براي بار سوّم آمده است تا با آنها خداحافظي كند
بيرون آمدند، امّا ذوالجناح را بدون امام ديدند متوجه شهادت امام شدند، دور اسب را گرفتند، هر كدام سخني با آن ميگفت، كودكي گفت آيا پدرم با لب تشنه شهيد شد؟