(شاید یکم طولانی باشه اما ارزش خوندنشو داره ...)
سال اول دبستان ، شیراز بودم ...
سال 1340،وسطای سال اومدیم اصفهان
یک مدرسه اسمم رو نوشتند .
شهرستانی بودم و لهجه غلیظ قشقایی داشتم ، در شهر غریب...
ما کتابمان دارا انار بود ،
ولی اصفهان آب بابا...
معضلی بود برای من ، هیچی نمی فهمیدم !
البته توی شهر خودمان هم همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود ولی با سختی
و بدبختی درسکی می خواندم .
توی اصفهان شدم شاگرد تنبل کلاس !
خانم معلم پیر و بی حوصله ای داشتیم که شد دشمن قسم خورده من !
هر کس درس نمی خواند میگفت : می خوای بشی فلانی و منظورش من بینوا بودم !
با هزار زحمت رفتم کلاس دوم !
آن جا هم از بخت بد من ، این خانم شد معلممان !!!
همیشه ته کلاس می نشستم و گاهی هم چوبی می خوردم که یادم نرود کی هستم !
دیگر خودم هم باورم شده بود که شاگرد تنبلی هستم تا ابد !
کلاس سوم یک معلم جوان و زیبا آمد مدرسه مان !
لباس های قشنگ می پوشید و خلاصه خیلی کار درست بود .
او را برای کلاس ما گذاشتند .
من خودم از اول رفتم ته کلاس نشستم .
می دونستم جای من اونجاست !
درس داد و مشق گفت که برای فردا بیارین .
آنقدر به دلم نشسته بود که تمیز مشقم را نوشتم ، ولی می دانستم نتیجه تنبل کلاس چیست !
فرداش که اومد ، یه خودنویس خوشگل دستش و شروع کرد به امضا کردن مشق ها ...
همگی شاخ درآورده بودیم !!
آخه مشقامون رو یا خط میزدن یا پاره می کردن !
وقتی به من رسید با ناامیدی مشقامو نشون دادم ...
دستام می لرزید و قلبم به شدت می زد .
زیر هر مشقی یه چیزی می نوشت ...
خدایا برای من چی می نویسه ؟
با خطی زیبا نوشت : عالی !
باورم نمی شد ، بعد از سه سال این اولین کلمه ای بود که در تشویق من بیان شده بود ...
لبخندی زد و رد شد .
سرم را روی دفترم گذاشتم و گریه کردم .
به خودم گفتم : هر گز نمی گذارم که بفهمد من تنبل کلاسم ...
به خودم قول دادم بهترین باشم ...
آن سال با معدل بیست شاگرد اول شدم و همینطور سال های بعد ...همیشه شاگرد اول بودم.
وقتی کنکور دادم نفر ششم کنکور در کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم .
یک کلمه به آن کوچکی سرنوشت مرا تغییر داد ...
چرا کلمات مثبت و زیبا را از دیگران دریغ کنیم ؟
به ویژه ما مادارن ، پدران ، معلمان ، استادان ، مربیان ، رئیسان و...
خاطره ای از امیر محمد نادری قشقایی – استاد روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه کنت انگلستان