یک روز پدربزرگم برام یک کتاب دست نویس آورد کتابی که بسیار گران قیمت بود و
با ارزش .
وقتی به من داد تاکید کرد که این کتاب مال توئه ، مال خود خودته ...
و من از تعجب شاخ درآورده بودم ، که چرا باید همچین هدیه باارزشی را بی هیچ مناسبتی به من بده ؟!
من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم ...
چند روز بعدش پدربزرگ به من گفت :((کتابت رو خوندی ؟))
گفتم : نه
وقتی ازم پرسید چرا ؟
گفتم :(( گذاشتم سر فرصت بخونمش))
لبخندی زد و رفت .
همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همان زمان که تنها نشریه بود برگشت و اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز.
من داشتم نگاهی بهش می انداختم که گفت :
این مال من نیست ، امانته باید ببرمش .
به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعی می کردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب بخونم . در آخرین لحظه که پدر بزرگ می خواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت .
فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت : ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه
می مونه .
ازدواج برات اطمینان درست میکنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت
اون موقع هست که ، فکر میکنی همیشه وقت داری بهش محبت کنی ، همیشه وقت هست که دلش رو بدست بیاری ، همیشه می تونی شام دعوتش کنی
اگه الان یادت رفت یه شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدی ، حتما در فرصت بعدی این کار رو میکنی ، حتی اگر هر چقدر اون آدم باارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی...
***
اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال توئه و هر لحظه فکر می کنی که خب این که تعهدی نداره و می تونه به راحتی دل بکنه و بره ...
مثل یک شی باارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جایی که ممکنه از بودن باهاش لذت ببری ، شاید فردا مال تو نباشه ...درست مثل اون روزنامه اگر هم هیچ ارزش و قیمتی نداشته باشه...
و این تفاوت عشق است با ازدواج