فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 4750


درباره من
دل کسی روشکستن هنرنیست وقتی تونستی باتیکه های شکسته ی قلب کسی دل جدیدی بسازی هنرکردی...
صبامحمدی (lovy-dovy )    

نجات عشق

درج شده در تاریخ ۹۲/۱۰/۱۶ ساعت 16:40 بازدید کل: 107 بازدید امروز: 90
 

روزی خبررسیدکه به زودی جزیره به زیراب خواهدرفت.همه ساکنین جزیره قایق هایشان رااماده کردندتاجزیره راترک کنند.اماعشق میخواست تااخرین لحظه بماندچون اوعاشق جزیره بود.وقتی جزیره به زیراب فرومیرفت عشق ازثروت که باقایقی باشکوه جزیره راترک میکردکمک خواست وبه اوگفت<<ایامیتوانم باتوهمسفرشوم؟>>

ثروت گفت<<نه من مقدارزیادی طلا ونقره داخل قایقم هست ودیگرجایی برای تووجودندارد.>>

بس عشق ازغرورکه بایک کرجی زیباراهی مکان امنی بودکمک خواست.غرورگفت<<نه نمیتوانم توراباخودببرم چون تمام بدنت خیس وکثیف شده وقایق زیبای مراکثیف خواهی کرد.>>

غم درنزدیکی عشق بود.بس عشق به اوگفت<<اچازه بده تامن باتوبیایم.>>

غم باصدای حزن الودگفت<<اه عشق!من خیلی ناراحتم واحتیاج دارم تاتنهاباشم>>

عثق اینبارسراغ شادی رفتواوراصدازدامااوانقدرغرق شادی وهیجان بودکه حتی صدای عشق راهم نشنید.

اب هرلحظه بالا وبالاترمی امد وعشق دیگرناامیدشده بودکه ناگهان صداییسالخورده گفت<<بیاعشق من توراخواهم برد>>

عشق انقدرخوشحال شده بودکخ حتی فراموش کردنام بیرمردراببرسدوسریع خودراداخل قایق انداخت وجزیره راترک کرد.وقتی به خشکی رسیدندبیرمردبه راه خودرفتوعشق تازه متوجه شدکسی که جانش رانجات داده بودچقدربرگردنش حق دارد.

عشق نزددانش که مشغول حل مسئله ای روی شن های ساحل بودرفت وازاوبرسید<<ان بیرمردکه بود؟>>

دانش باسخ داد<<زمان>>

عشق باتعجب گفت<<زمان؟؟!!امااوچرابه من کمک کرد؟>>

دانش لبخندی خردمندانه زدوگفت

<<تنهازمان قادربه درک عظمت عشق است>>

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۱۰/۱۶ - ۱۶:۴۰
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)