دخترک مثل همیشه غذایش را نمی خورد . پدر می گفت : دخترم اگه غذاتو بخوری قول میدم هرچی بگی انجام بدم. دختر کوچولو از جا پرید و گفت : بابا قول میدی ؟ پدر گفت قول مردونه.
دخترک شروع کرد به خوردن غذا و تا آخرش خورد . پدر و مادر تشویقش کردند و ...
بعد از اتمام غذا دخترک گفت : بابا الان باید قولتو عملی کنی . پدر گفت چشم چی می خوای عزیزیم؟ دخترک گفت با ماشین ریش تراشت موهای سرمو از ته بزن . پدر با تعجب گفت؟ عزیزم این چه درخواستیه آخه ؟ مادر عصبانی گفت تو صبح میخوای بری مدرسه همه مسخره ت می کنن این چه حرفیه؟ ولی دخترک کوتاه نیامد. پدر طبق قولی که داده بود تسلیم شد و موهای دخترشو از ته زد.
صبح روز بعد وقتی پدر دختر رو به مدرسه برد، دید که یک ماشین دیگه هم اومد و یه دختر کچل دیگه پیاده شد. خیلی تعجب کرد راننده اون ماشین اومدو از مردتشکر کرد و گفت: آقا شما واقعا انسان شریفی هستید دختر کوچولوت هم خیلی مهربون و با مرامه مرد گفت والا من گیج شدم جریان چیه؟
مرد راننده گفت: دختر من مریضه و شیمی درمانی میشه موهای سرش ریخته خجالت میکشید به مدرسه بیاد دختر شما پیشنهاد کرد که اونم موهاشو کوتاه کنه تا کسی متوجه بیماری دخترم نشه و همه فکر کنن اونا از عمد موهای سرشونو کوتاه کردند..