به فردا می سپاری خواهش چشم انتظارم را
به رویا می سپارم سینه ی اندوهگینم را
شد از امروز و فردا کردنت تقویم ها پاره
چو پنهان می کنم از خاطراتم, خاطراتم را
فرار از خویشتن چون سایه محکوم شکستن شد
چنین هر صبح و شب نو می کنی فریاد و آهم را
دلی افتاده در آن سوی و عشقی مرده در یک سو
که باور می کند در بستری اینگونه سردم را
کسی پیدا شد و چید آجر دیوار دلسردی
دلم رغبت ندارد بشکند بغض گلویم را
خدا را خواستم روزی شوم ابری و بنشانم
ز اشکم بر در آن نازنین صهبای جانم را
ندارد طاقت کنج قفس این بلبل عاشق
بیا بشکاف فرق سینه و بردار قلبم را