فراموش کردم
رتبه کلی: 80


درباره من
*
*
*
مشهدی ولی ساکن خوزستان........
*
*
*
درضما متاهلم
شیواراد (m-shiva )    

راز عشق شقایق

درج شده در تاریخ ۹۲/۰۶/۲۹ ساعت 13:32 بازدید کل: 79 بازدید امروز: 51
 

 

 


شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم
اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم 
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی 
نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی 


 

 

 


یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود 
و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه 
و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت 
ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته



 

 

 


و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود
ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود
نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش
افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش





 

 

 


اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را

 



 

 

 


بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من
بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من

 

 

 



 

 

 


به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و 
به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم 
و او هرلحظه سر را رو به بالاها 
شکر می کرد ، پس از چندی




 


هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت 
و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت 
به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟

 



 

 

 


در این صحرا که آبی نیست 
به جانم ، هیچ تابی نیست 
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من 
برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست

 



 

 

 


واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و
من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم



 


دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟ 
نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟



 

 

 


و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت 
که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد 
دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه

 




 



مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت 
نشست و سینه را با سنگ خارایی 
زهم بشکافت ، زهم بشکافت

 

 

 



 


اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد 
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد 
و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد



 


نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را 
به من می داد و بر لب های او فریاد 
بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی 
دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل



 


و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی
و نام من شقایق شد
گل همیشه عاشق شد
 

 

این مطلب توسط علیرضا رستمی کیا بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۲/۰۶/۲۹ - ۱۹:۰۵
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات