فراموش کردم
رتبه کلی: 897


درباره من
نه مرادم ، نه مریدم
نه پیامم ، نه کلامم
نه سلامم ، نه علیکم
نه سپیدم ، نه سیاهم
نه چنانم که توگویی ، نه چنینم که تو خوانی
نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم ، نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته و برده ی دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستاده پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم ، نه بهشتم
چنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نگفتم ، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم

حقیقت نه به رنگ است و نه بو
نه به های است و نه هو
نه به این است و نه او
نه به جام است و سبو

گر به این نقطه رسیدی
به تو سربسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود این راز گهربـار جهان را
آنچه گفتند و سرودند تو آنی
خود تو جان جهانی
گر نهانی و عیانی
تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطه عشقی
تو اسرار نهانی
همه جا تو
نه یک جای
نه یک پای
همه ای
با همه ای
همهمه ای
تو سکوتی
تو خود باغ بهشتی
تو به خود آمده از فلسفه چون و چرایی
به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
همه در افلاک بزرگی
نه که جزئی
نه چو آب در اندام سبوئی
خود اویی
به خود آی ...
تا به درخانه متروکه هرکس ننشینی
و به جز روشنی شعشعه پرتو خود ، هیچ نبینی
و گل وصل بچینی
به خود آ ......!!!!!
مهسان شمس (mahakshams )    

حکایت خوش شانسی یا بد شانسی ؟

درج شده در تاریخ ۹۲/۱۲/۱۴ ساعت 10:14 بازدید کل: 158 بازدید امروز: 157
 

پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم می‌زد.

روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.
همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند: عجب بد شانسی‌ای آوردی.
پیرمرد جواب داد: بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟
چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر به خانه‌ی پیرمرد بازگشت. 

این‌بار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: عجب خوش شانسی‌ای آوردی! 

اما پیرمرد جواب داد: خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه می‌داند؟
بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی می‌کرد یکی از آن اسب‌های وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست. 

باز همسایگان گفتند: “عجب بد شانسی‌ای آوردی!” و این‌بار هم پیرمرد جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟”
در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند.

آن‌ها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند.

از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند،

اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمی‌تواند راه برود، از بردن او منصرف شدند. 

“خوش شانسی؟ بد شانسی؟ چـــه می‌داند؟
هر حادثه‌ای که در زندگی ما روی می‌دهد، دو روی دارد

یک روی خوب و یک روی بد

هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست

بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم

زندگی سرشار از حوادث است...

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۱۲/۱۴ - ۱۰:۱۴
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)