حرفهای من با خدا
گفتم: خدای من دقایقی بود در زندگانیم که هوس میکردم سر سنگینم را- که پر از دغدغه
دیروز بود وهراس فردا-بر شانه های صبورت بگذارم ,آرام آرام برایت بگویم و
بگریم...در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
ندایی آمد که:عزیزتر ازهرچه هست,تو نه تنها درآن لحظات دلتنگی,که در تمام لحظات
بودنت بر پروردگار تکیه کرده ای و پروردگارت خود را آنی از تو دریغ نکرده
است,پروردگارهمچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد,با شوق تمام لحظات
بودنت را به نظاره نشسته است.
گفتم:پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی این گونه زار بگریم؟
گفت:ای عزیزتر از هرچه هست,اشک تنها قطره ایست که قبل از آنکه فرود آید,عروج
میکند.اشکهایت به پروردگار رسید و او آنها را یکی یکی بر زنگارهای روحت ریخت
تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان,زیرا تنها اینگونه میشود تا همیشه شاد
بود.
گفتم:آخر آن چه سنگی بزرگی بود که بر سر راهم گذاشتی؟
گفت:بارها صدایت کردم وآرام گفتم:از این راه نرو که به جایی نمیرسی.اما تو هرگز
گوش نکردی,و آن سنگ بزرگ,فریاد بلند پروردگارت بود که:ای عزیزتر از هرچه
هست از این راه نرو که به نا کجا آباد هم نخواهی رسید....
گفتم:پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت:روزیت دادم تا صدایم کنی,چیزی نگفتی,پناهت دادم تا صدایم کنی,چیزی
نگفتی...آخر تو بنده منی,چاره ای نبود جز نزول درد...و تنها اینگونه شد که صدایم
کردی.
گفتم:پس چرا همان بار اول که صدایت کردم,درد را از دلم نراندی؟
گفت:اول بار که گفتی خدا,من آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمدبار دگر "خدا"ی تو را
نشنوم.تو باز گفتی خدا ومن مشتاق تر ,برای شنیدن "خدا"یی دیگر...من میدانستم که تو
بعد از علاج درد بر گفتن "خدا"اصرار نمی کنی,وگرنه همان بار اول دردت را دوا
میکردم.
گفتم:مهربان ترین خدا ,دوست دارمت.
نداآمد:عزیزتر از هرچه هست دوست تر دارمت.