امشب بر شانه های دلم
کوله باری سنگینی می کند
کوله باری پُرِاز دلتنگی
دلتنگی های کهنه و تازه
یکی از سال های ویران، سخنی می گوید
دیگری از ماه های خسته و رفته
آن یکی از شب یلدایی که گذشت
و یکی، از لحظه هایی که در بیهودگی ها
غرق شد…
دلم می شکند زیر بار این همه دلتنگی
روحم ولی در پی دلتنگی دیگر
می گریزد از همه دلتنگی ها
با پرهای شکسته باز سوی آسمان ها می رود
می رود سوی ( ناشناختنی )
شاید اینبار درآن اوج
به معبودش رسد…
من خدا را دارم،
کوله بارم بر دوش،
سفری میباید،
سفری تا ته تنهایی محض،
هرکجا لرزیدی،
از سفر ترسیدی،
فقط آهسته بگو : من خدا را دارم