من و یک خاطره تلخ من و این یاد پر از غم
من و تنهایی مفرد من و این ساز خیالی
من و هر لحظه ی تاریک من و این عشق تو خالی
من و این زندگی زرد من و این دوست پوشالی
من از این آدما دل گیر من از این ثانیه دل سیر
من و منها شده تنها تو و اونها شدی آنها
تو دگـر لایق آهی چون سرا پا بت کفری
برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست...
برای تویی که قلبم منزلگه عـــشـــق توست ...
برای تویی که احسا سم از آن وجود نازنین توست ...
برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...
برای تویی که چشمانم همیشه به راه تو دوخته است...
برای تویی که مـــــــــــــــــــــــــــــرا مجذوب قلب ناز
و احـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــساس پاک خود کردی...
برای تو یی که هــــــــــــــــــــــــــــــرگز در کنارم نبودی
و مــــــــــــــــــــــــــــن در پیلیه تـــــــــــــــــنهاییم تنیدم ...
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی در جهان رسوا شدن عشق یعنی سست و بی پروا شدن
عشق یعنی دیده بر در دو ختن عشق یعنی در فرا قش سو ختن
عشق یعنی سو ختن یا سا ختن عشق یعنی زندگی را با ختن
عشق یعنی سر شکستن در نما عشق یعنی درد بی درمان ما
عشق یعنی یک جهان غصه شدن عشق یعنی بی کسی آواره شدن
عشق یعنی امدی عاشق شدن عشق یعنی رفتی من دیوانه شدن
عشق یعنی قطعه ی شعری نا تمام عشق یعنی بهترین حسن خــــــتام
حالا کـــــــه خـــــــسته ام از تـو حالا کـــــــه کـــــــــلافه ام از تـو
حالا که غـــــــــــریبم از رفتن تـو دلــــــــــــت را نمی شــــــــــــکنم
در ایــــــن دلـــــــــــــــــــــتنگیها زورم به تنها چیزی که می رســد
این بغض لعنتیست !!!!!!!!!!!!! بغضم را با درد میشکنم که مبادا
ناخواسته تو را برنجانم این جرم عشقیس که به من و فا کرد........
چرا ............ قصاص من .............. اعدام قلبم ............ شد؟؟
دورم ز تو ای خسته خوبان چه نویسم؟
من مرغ اسیرم به عزیزم چه نویسم؟
ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد
با آن دل گریان به عزیزم چه نویسم
گفتی که دگر در تو چنان حوصله ای نیست
گفتم که مرا دوست نداری گلهای نیست
رفتی و خدا پشت و پناهت به سلامت
بگذار بسوزد دل من مسئلهای نیست
اون همه وعده ی فردا ، اون همه خیال ساختن
از لب تو می شنیدم ،من خوش خیال ساده
همه عمرمو فروختم ،حرفای تو رو خریدم
از کتاب سرنوشتم ،از نگاه تو می خونم
که دیگه گم شده ام من ، تو شب کویر بختم
واسه پیدا کردن راه ، یه ستاره هم ندیدم
تو خزون دل سپردن ،دست تو وداع آخر
دست من یه بی صدا بود ، تو قمار آشنایی
با اشاره ی نگاهت برگ آخرو می بردم
گوشهایم را بر زخم زبان این آن بستم
و صدای تو را شنیدم! دلم روشن بود که یک روز،
از زوایای گریه هایم ظهور می کنی!حالا هم،
از دیدن ِ این دو سه موی سفید آینه تعجب نمی کنم!
فقط کمی نگران می شوم!می ترسم روزی در آینه،
تنها دو سه موی سیاه منتظرم باشند
و تو از غربت ِ بغض و بوسه برنگشته باشی!
تنها از همین می ترسم