پدر که باشی سردت می شود ولی کت بر شانه فرزند می اندازی.
چهره ات خشن می شود و دلت دریایی، آرام نمی گیری تا تکه نانی بیاوری.
پدر که باشی، می خواهی ولی نمی شود، نمی شود که نمی شود.
در بلندایی از این شهرت مشت نشدن ها بر زمین می کوبی
پدر که باشی عصا می خواهی ولی نمی گویی .
هر روز خم تر از دیروز، مقابل آینه تمرین محکم ایستادن می کنی.
پدر که باشی حساس می شوی به هرنگاه پرحسرت فرزند به دنیا،
تمام وجود خودت را محکوم آرزوهایش می کنی!
پدر که باشی در کتابی جایی نداری و هیچ جایی زیر پایت نیست .
بی منت از این غریبه گی هایت می گذری تا پدر باشی .
پشت خنده هایت فقط سکوت میکنی.
پدر که باشی به جرم پدر بودنت حکم همیشه دویدن را برایت بریده اند ،
بی هیچ اعتراضی به حکم ، فقط می دوی و درتنهایی ات نفسی تازه می کنی.
پدرکه باشی پیرنمی شوی ولی یک روز بی خبر تمام می شوی و پشت ها را خالی می کنی ،
با تمام شدنت ،
حس آرامش را بعد از عمری تجربه کنی.
پدر که باشی در بهشتی که زیر پای تو نبود هم دلهره هایت را
مرور میکنی