ســر به رسوائی زند این عشـق نافرجـام مـن
عاقبت خواهد شکست این باده و این جام من
من نمیـدانم چه دردی بود، در آن چشم مسـت
کاین چنین بی باده و بی جام، بر جانم نشست
گــرچه درآغاز، او یک آشــنای ســاده بود
لیک گفتارش شبیه عاشقی دلداده بود
راز سنگین و عمیقی بود در آن گفتگو
تا بجنبیدم خــرابم کرد،آن راز مــگو
بر فراز خانه دل ناگهان پرواز کرد
کار تخریب بنا،با واژه ها آغاز کرد
موج شد،گرداب شد،نشنود فریاد مرا
همچو یک آتشفشان، سوزاند بنیاد مرا
از کدامین ابر این باران به سر تا پام ریخت
مرغ باران خورده در ظلمت، چسان باید گریخت؟
این چنین آتش کدامین فتنه برپا می کند
سوختن را با چه تحسینی تماشا می کند
این چنین مستی که با ژرفای تن آمیخته
گوئیا عشق است، جان خون به رگها ریخته
گرچه میبینم شکست آرزو در جام می
باز تردید است بر این عشق آری یا که نی .