فراموش کردم
رتبه کلی: 256


درباره من
بسم الله الرحمن الرحیم

یاعلــــی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دخترک رو به من کرد و گفت: واقعا آقا؟!
گفتم: ببخشید چی واقعا؟!
گفت: واقعا شما بچه شیعه ها از دخترای چادر به سر بیشتر از ما خوشتون میاد!
گفتم: بله
گفت: اگه آره، پس چرا پسرایی که از ماها خوششون میاد از کنار ما که میگذرند محو ما میشن،
ولی همین خود تو و امثال تو از چند متری یه دختر چادری که رد میشید فقط سر پایین میندازید و رد میشید!
گفتم: آره راست میگی، سر پایین انداختن کمه!
گفت: کمه؟ ببخشید متوجه نمیشم؟
گفتم: برای تعظیم مقابل حجاب حضرت زهرا (سلام الله علیها)
باید زانو زد حقا که سر پایین انداختن کمه
آره تو راست میگی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــ
ــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مرد آمد
سرفه امانش نداده بود
.
.
.
چه میتوانست بگوید
وقتی تمامِ فهمِ یک شهر از جانباز
سهمیه دانشگاه است
وبعد از مرگ،شاید اسم یک کوچه
ــــــ
ــــــــ
ــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ســرگــذشـت درگــذشـــت آرزوهـاســت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به مدپوشان بگو : آخرین مد روزگار کفن است
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــ
ــــــــ   
المـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوت
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــرگ
اولــــــــــÖlümــــــــوم
death
Dcs
Tod
Muerte
Kematian
Smrt

به فکرش باش . . .
ــــــ
ــــــــ
ــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گفت: که چیه؟ هی جانباز جانباز شهید شهید!

میخواستن نرن! کسی مجبورشون نکرده بود که!

گفتم:چرا اتفاقا! مجبورشون میکرد!

گفت:کی؟!!

گفتم:همون که تو نداریش!

گفت:من ندارم؟! چی رو؟!

گفتم:غیـــــــــــــــــــرت!!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــ
ــــــ

.........................................
ظهور در جمجمه هاست نه در جمعه ها

علامه حسنزاده

اللهم عجل لولیک الفرج
.........................................

یا حیدر امیر المؤمنین (ع) مدد از غیر تو ننگ است
یا علی مددی ...
سرباز ولایت (mahditiger )    

خاطره ای شنیدنی از ستارخان سردار ملی

منبع : https://www.google.com/url?sa=t&rct=j&q=&esrc=s&so
درج شده در تاریخ ۹۳/۰۶/۰۷ ساعت 18:19 بازدید کل: 52 بازدید امروز: 51
 
افسران - خاطره ای شنیدنی از ستارخان سردار ملی+کلیپ

من هیچ وقت گریه نمی‌کنم چون اگر اشک می‌ریختم آذربایجان شکست می‌خورد و اگر آذربایجان شکست می‌خورد ایران زمین می‌خورد… اما در جریان مشروطه دو بار آن هم در یک روز اشک ریختم.

حدود ۹ ماه بود تحت فشار بودیم، بدون غذا، بدون لباس. از قرارگاه آمدم بیرون. چشمم به زنی افتاد با بچه‌ای در بغلش. دیدم که بچه از بغل مادرش پایین آمد. چهار دست و پا رفت به طرف بوته علف. علف را از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد، خاک ریشه‌ها را خوردن… با خود گفتم الآن مادر آن بچه به من فحش می‌دهد و می‌گوید، لعنت به ستارخان که ما را به این روز انداخته است؛ اما‌ مادر کودک آمد. بچه‌اش را بغل کرد و گفت: عیبی ندارد فرزندم «خاک می‌خوریم اما خاک نمی‌دهیم». آنجا بود که اشکم در‌آمد.

این مطلب توسط اسماعیل مختاری بررسی شده است.
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (2)