
غروب نزدیک است و دراینجا دلی بی قرار است
آسمان زندگی من ابریست بی شک بارانی در راه است!
ای چشم های خسته, باران شما کی خواهدآمد؟؟
وتو ای قلبم کی خواهی ایستاد؟بس نیست رنج واندوه؟!
ای وجودم کی بغض خودرا خواهی شکست؟پسندنیست رقابتت باکوه!
من بغض توهستم...همان موج آرام دریا که هرگزبه ساحل نرسید!
و اینک طغیان میکنم ,دلم میخواهدنوازش کنم دست های عاشقی را
و بوسه بزنم پاهای رنجور پیر را
در اندیشه ام بازی باکودکان پاک دل است!
آری دلم ساحل میخواهد!
من از اعماق دریا بیزارم....درد دارد قلب دریا...... مرهمی میخواهم!
باران رحمت تو به فریادم برس ,برمن ببار
مرا به آنسوی زندگی ببر
همانجاکه دل ها صاف ولب ها آکنده از لبخندهاست!
کلمات من دلگیر ازاین ثانیه هاست...
واهمه دارم ازفرداها! لبریز ازسکوت تلخم من!
دورمانده ام ازابرها!رعدوبرقی برپاست وپریشانم من!
باران آمد......لیک دل من آرام نشد
نمیدانم کدامین عنصرجهان شرح حال من است...باران,طوفان ویا تاریکی آسمان
میدانم بایدشکسته شودبغض وجودم
بغضی که مدتهاست ریشه افکنده درونم!