فراموش کردم
رتبه کلی: 153


درباره من

.........










دریا آرامش (mahe-man )    

ایستگاه آخر.......دلنوشته ازخودم

درج شده در تاریخ ۹۴/۰۴/۲۰ ساعت 18:06 بازدید کل: 159 بازدید امروز: 157
 

 

...........

اتوبوس حرکت کرد,نگرانی تمام وجودم را فراگرفته بود,دلشوره ی عجیبی داشتم

 

احساسی تاریک وسرد برتنم حاکم شده بود .....

 

من جاده را دوست دارم,میخواهم همچنان مسافرباشم 

 

و دیار به دیار از زادگاهم دورشوم ,آنقدر که همگان برایم ناشناس شوند

 

-خاله برو اونور

صدای پسربچه ای که کنارم ایستاده بود,پتکی بر ریشه افکارم زد

زیبا بود.پلی میان چشمهایمان ساختم ودرامواج چشم های عسلیش سیرکردم

-خاله برو اونور دیگه,توپمو بردارم

خم شدم برداشتم .  -بیاعزیزم ,اسمت چیه ؟مامانت کجاست؟

-اسمم علی .مامانم داره میاد

-شرمنده خانوم. علی بذاربرسیم بعد توپ بازی کن

دستشو گرفت وبرد

 

من میخواستم همچنان علی رانگاه کنم ,نگاهش برایم آشنا بود....

 

حلقه ی عشقم را ازکیفم برداشتم ,دراولین دیداربه من هدیه داده بود!

 

سرم رابه صندلی تکیه دادم و چشمم رابستم

 

آشوب درونم اوج گرفته بود....خیلی خسته ام....خسته تر از هرخسته ای!

 

چهره اش را تجسم کردم.....چشم های عسلی اش را....

 

از زمانی که رفت ,حالم دگرگون و روحم فلج شد !

 

آری یادم آمد ,علی (همان پسربچه)شبیه عشق من است

 

نگاه ها و چشمان عسلی اش گواه ازچهره ی عشق من دارد

 

دلم تاب نیاورد وسرم رابرگرداندم که دقیقتر علی را نگاه کنم

 

بابای علی دست همسرش راگرفته بود اما چهره اش در دید من نبود

 

باکمی تقلاچهره اش را دیدم

 

همان لحظه نفس هایم ایستاد ....قلبم ایستاد.....دقایق ایستاد.....

 

او عشق من بود ,همانکه مرادراوج جوانی پیرکرد

 

همانکه صبروتوان را ازمن ربود و تنهام گذاشت و هرگز برنگشت !

 

بیشتر ازآن طاقت نیاوردم ,نگاهم را برگرداندم و به جاده خیره شدم

 

خطوط جاده,نیزه هایی زهرآگین میشد وبه چشمم فرومیرفت

 

دستانم را نمیتوانستم تکان دهم ,حلقه اش از دستم افتاد

 

_____________________________

 

-عشقم بیا بستنی گرفتم بخوریم

-باشه گلم بیا مسابقه,هرکی زودتر تموم کرد برندست

-باشه

-إإ نگاه نکن دیگه خجالت میکشم

-خب باشه بخور نگاه نمیکنم

-انقدر نگاه کردی من زودتر تموم کردم ,برنده ام برنده !

 

________________________________________

 

-عشقم؟؟ من عاشق چشم های عسلیتم ,قول میدی تاابد مال خودم باشن؟؟

-آره عزیزم ,توخانوم منی ,عروسک نازمنی

-راستی به نظرت چشمای بچمون چه رنگی میشه؟؟مشکی یاعسلی؟

-نمیدونم حتما قهوه ای !!!

 

_____________________________

 

تمام خاطراتمان همانند واگن های قطار,پشت سرهم ردیف شده بودند

و ازجلو چشم هایم عبور میکردند .....

اشکهای سردم ,حکایت از سرماوتاریکی وجودم داشت

 

این بار دقیقتر نگاهش کردم.همان آرامش سابق درنگاهش دیده میشد

مادرعلی هم کاملا بانشاط بود

لباس های سفید ,موهای بلوندش هم دیده میشد .....

آیینه ام را برداشتم به خودم نگاه کردم:

لباس هاوموهای مشکی و ژولیده ام نمایان بود

اشک ریختن های چندساله,چشمهایم را افتاده کرده وچهره ام نحیف شده است

من بعداز رفتنش خودم را باختم!

 

____________________________

 

آفرین به مرامت عشق من ,وعده هایت چه شد ؟

مگرمن عروسک تو نبودم؟حالا ببین عروسکت داغون شده 

عروسک جدیدت مبارک !!!!

راستی چشمهای فرزندت هم مثل چشمهای خودت عسلی شده,این هم مبارک !!!

____________________________

اتوبوس درایستگاه مقصدایستاد ومن باشتاب پیاده شدم

و دورشدم ,نمیخواستم او مرا ببیند ....

پاهایم نای رفتن نداشت

اینجادیگر ایستگاه آخر زندگی من است .......

 

 

 

این مطلب توسط جلال علی اصغری بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۴/۰۴/۲۰ - ۱۸:۴۰
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
3
4
5
1 2 3 4 5


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)