بعضی آدمها مثل ابر میمانند وقتی ناپدید میشوند روزمان درخشانتر میشود
.................................................
forget what hurt u in the past but never forget what it taught u
مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانوادهاش راهی سرزمینی دور شد...
فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام میگذاشتند.
مدتی بعد، پدر نامهی اولش را به آنها فرستاد. بچهها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفتند و بوسیدند و گفتند: این نامه از طرف عزیزترین کس ماست.
سپس بدون اینکه پاکت را باز کنند، آن را در کیسهای مخملی قرار دادند... هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه در آورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه میگذاشتند... و با هر نامهای که پدرشان میفرستاد همین کار را میکردند.
سالها گذشت؛ پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید: مادرت کجاست؟ پسر گفت: سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم حالش وخیمتر شد و مرد.
پدر گفت: چرا؟ مگر نامهی اولم را باز نکردید؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت: نه. پدر پرسید: برادرت کجاست؟ پسر گفت: بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت.
پدر تعجب کرد و گفت: چرا؟ مگر نامهای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند، نخواندید؟ پسر گفت: نه... مرد گفت خواهرت کجاست؟ پسر گفت: با همان پسری که مدتها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او بدبخت است. پدر با تأثر گفت: او هم نامهی مرا نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و من با این ازدواج مخالفم؟ پسر گفت: نه...
به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه از هم پاشید، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من....! رفتار من با کلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامههای پدرشان است! من هم قرآن را میبندم و در کتابخانهام میگذارم و آن را نمیخوانم و از آنچه در اوست سودی نمیبرم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۰۳/۱۵ - ۰۲:۰۱
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید.
ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.