روزی علی به خواستگاری دختر همسایه رفت و جواب منفی شنید
چون نازی دختر همسایه گفت که یکی دیگه رو دوست داره
خلاصه پس از مدتی نازی با پسری که دوست داشت نامزد میکنه.
درست شب عقد نامزد نازی در اثر صانحه تصادف میمیره
نازی که دیگه بیوه شده بود و در شهر کوچیکی زندگی میکرد و میدونست دیگه
کسی حاضر به ازدواج با اون نمیشه دوباره به علی ابراز علاقه میکنه و
علی رو در بند عشقش اسیر میکنه.
علی به خواستگاری میره و این دفعه نازی جواب مثبت میده...
پس از یک سال زندگی علی بیمار میشه و پس از
آزمایشات مختلف متوجه میشه که یک ماه بیشتر زنده نیست
یک روز که علی در بستر بیماری با مرگ دست و پنجه نرم میکرد نازی رو صدا
میکنه و میگه که عزیزم یادته نامزد قبلیت با یه ماشین تصادف کرد و مرد
نازی آهی میکشه و در حالی که اشک تو چشاش حلقه زده با سر جواب میده
علی میگه من رو حلال کن اون راننده که با نامزدت تصادف کرد من بودم و
از قصد این کار رو کردم که تو مال من بشی
نازی جواب میده گذشته ها گذشته الان که فکر میکنم میبینم اون لیاقت منو نداشت
علی از شدت درد ناله میکنه و در مقابل این همه گذشت نازی شرمنده میشه
نازی آمپول مسکنی رو میاره و رو به علی میگه
عزیزم بزار این آمپول رو تزریق کنم بهت تا دردت کم شه
بعد تزریق آمپول حال علی بدتر میشه و از نازی میپرسه
که این چی بود بهم تزریق کردی...؟!
نازی چهرش تغییر میکنه و در حالی که خنده ای شیطانی بر لب داشت.
میگه : انتقامم رو ازت گرفتم قاتل پست اون مسکن نبود
بلکه بنزین بود که زدم تو رگت...
علی خشم گین میشه و تبر رو ور میداره و دنبال نازی میدوه
نازی فریاد میزد و از همسایه ها کمک میخواست اما کسی جرات اینو نداشت که
رودر روی یک مرد خشمگین که تبر به دست داره وایسه!
که یه هو همه ساکت میشن و سکوت مرگباری در حیاط طنین انداز میشه
علی در وسط حیاط بدون اینکه تکونی بخوره می ایسته
نازی میگه : علی چی شد دیگه نمیخوایی منو بکشی
علی میگه چرا هنوز از دستت عصبانی هستم
نازی میگه : پس چرا دیگه دنبالم نمی کنی
علی میگه : نمیتونم حرکت کنم
نازی میگه : چرا؟؟؟
علی میگه : آخه بنزینم تموم شد...!