فراموش کردم
رتبه کلی: 3087


درباره من
سلام چطورین من مهساهستم امیدوارم که ازبودن من درسایتتون ناراحت نشید شکسته نفسی میکنم ادم بذله گویی هستم اگه یه وقت باعث ناراحتیتون شدم ببخشید اگه خواستیدواگه زحمتی واستون ایجادنمیشه شرمنده ها یه نظرهم بذارید مرسی ساغول
mahsa mohamadi (mahsam75 )    

داستان جالبیه بخونید

درج شده در تاریخ ۹۱/۰۶/۱۳ ساعت 16:34 بازدید کل: 417 بازدید امروز: 123
 

مرد مسنی به همراه پسر25ساله اش در قطار نشسته بودند.در حالی که مسافران در صندلی های خود نشسته بودند،قطار شروع به حرکت کرد.به محض شروع حرکت قطار پسر25ساله که در کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد،فریاد زد:پدر نگاه کن درخت ها حرکت می کنند. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان زوج جوانی نشسته بودند که حرف های پدر و پسر را می شنیدند و از پسر جوان که مانند یک کودک5ساله رفتار می کرد،متعجب شده بودند.ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن،رودخانه،حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند.باران شروع شد. چند قطره باران روی دست پسر جوان چکید و با لذت آن را لمس کرد و دوباره فریاد زد:پدر نگاه کن.باران می بارد.آب روی دست من چکید. زوج جوان دیگر طاقت نیاوردند و از مرد مسن پرسیدند:چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟ مرد مسن گفت:ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم.امروز پسرم برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند...

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۶/۱۳ - ۱۶:۳۴
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)