سنگ اندیشه به افلاک مزن دیوانه چونکه انسانی و از تیره سرتاسانی زهره گوید که شعور همه آفاقی تو مور داند که تو بر حافظه اش حیرانی در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را چون به معشوقه رسی بی سر و بی سامانی راز در دیده نهان داری و باز از پی راز کشتی دیده به طوفان خطر میرانی مست از هندسه ی روشن خویشی مستی پشت در آینه در آینه سرگردانی بس کن ای دل که در این بزم خرابات شعور هر کس از شعر تو دارد به بغل دیوانی لب به اسرار فروبند و میندیش به راز ور نه از قافله مور و ملخ درمانی
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۵/۳۱ - ۰۹:۰۲
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید.
ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.