پسر عطاري با سرمايه كم به خانه مردي سرمايه دار روستايي وارد شد،ميزبان دختر
بسيار زيبايي داشت و پسر با ديدن او به فكر ازدواج افتاد و براي پدرش نامه اي نوشت
كه با اين مضمون شروع ميشد***
جان_پدر تو چهرهء خوبان نديده اي
چشم سياه وزلف پريشان نديده اي
چشم سياه و زلف پريشان به يك طرف
دز آن ميان كرشمهء خوبان نديده اي
پدرش هم كه مردي شاعر مسلك بود،فورا"في البداهه در جواب نوشت كه***
جان_پسر تو سفرهء بي نان نديده اي
قهر عيال و گريهء طفلان نديده اي
قهر عيال و گريهء طفلان به يك طرف
در آن ميان رسيدن مهمان نديده اي
نقل از كتاب يادداشتهاي يك معلم
اثر محمد تقي محفوظي سبزواري